اگر تنهاترین تنهاها شوم،
باز تو هستی!
آری تو که از پدر و مادر بر من مهربان تری!
ای عزیز ماندنی!
ای ناب سخت یاب!
تو یگانه شاهد شریفی بر لحظه لحظه های رنج من!
ای خوب خواستنی!
اکنون دستان دردمند و نیازمند خویش را بر آستان نیلوفرینت می گشاییم،
و از تو ،
برای همسایه مان که نان ما را ربود،
نان!
برای یارانی که دل ما را شکستند،
مهربانی!
برای عزیزانی که روح ما را آزردند
بخشش!
و برای خویشتن خویش،
آگاهی،
عشق و عشق و عشق
می طلبیم!
___________________________________
سلام...
این چند روز ، خیلی برام روزای خوب و به یاد موندنی بود
با همه گریه ها و خنده هام.با همه مسخره بازیام و تیکه انداختنام.با همه عصبانیت و ناراحت بودنام.با همه فکر و خیالای خوب و بدم
واقعا خوب بود.بهم خوش گذشت
نیاز داشتم یه مدتی از شهر دور باشم
نیاز داشتم برم یه جایی که همش کوه و جنگل باشه.نیاز داشتم کنار رودخونه بشینم و پاهامو بذارم تو آب و همه چیو برای مدتی به دست آب بسپارم و فراموش کنم
نیاز داشتم برم یه جایی که دسترسی به نت نداشته باشم تا وسوسه نشم
نیاز داشتم برم یه جایی که وقتی بغض داشتم،بدون ترس ساعت 10-12 شب برم بیرون از خونه.کمی تو جنگل ، یه جای تاریک ، بین درختا قدم بزنم تا آروم بشم
نیاز داشتم به اینکه هر صبح با صدای اذان که از گلدسته های مسجد در می اومد ، از خواب پاشم و وضو بگیرم و دست به دامن خدا بشم
به خیلی چیزا نیاز داشتم.به خیلی چیزا فکر می کردم نیاز ندارم و داشتم.تا جایی که می شد بهشون رسیدم و ازشون آرامش گرفتم.امیدوار شدم...
البته یه وقتایی دلم میخواست تنها باشم تا گریه کنم.تا بغضمو خالی کنم اما با وجود اطرافیان با محبتم که تنهام نمیذاشتن،نمی شد
نمی شد و همون بهتر که نشد و باعث شد به خاطر دل بقیه کلی مسخره بازی در بیارم.انقدر بلند بخندم که ناراحتیام یادم بره.انقدر بلند که همه رو به خنده وا میداشت.انقدر بلند که نصفه شبی همه رو از خواب بیدار میکرد اما با دیدن من اونام می خندیدن و از خندیدن و بودن در کنارم لذت می بردن.برای مدتی هر چند کوتاه از ته دل خندیدم
به زبان محلی اونجا حرف میزدم و هیچ کس باورش نمیشد که می تونم.خیلی براشون حالب بود و نمیدونم چرا وقتی اینو می دیدن،خوشحال می شدن.دلیلش اصلا مهم نیست.مهم شادی بقیه ست که باعث میشه از شادی اونا تو هم شاد بشی
شبا قبل خواب دور هم جمع می شدیم و حرف می زدیم.از هر چیزی که فکرشو بکنین و حتی چیزایی که فکرشو نمی کنین.از یه حرفی می رسیدم به یه حرف دیگه که اصلا ربطی به اون حرف اولیه نداشت.سر از چه حرفایی که در نیاوردم و واقعا هم برای خودم لذت بخش بود هم اطرافیانم
و این حس خوب با وجود یه موجود کوچولو تکمیل می شد.یه کوچولوی ناز که وقتی بغلش می کردم بهم آرامش میداد.انگار به اونم آرامش میداد.چون تو بغلم آروم می شد و چشاشو می بست و به خواب می رفت.دلم نمی خواست از بغلم دورش کنم اما حیف که دستم اون قدر توانایی نداشت تا بتونم بیشتر نگهش دارم
حس خیلی قشنگی بود که وقتی به چشماش نگاه می کردم ، می خندید. وقتی دستامو تو دستای کوچولوش میذاشتم و اون فشارش میداد و من برای چند دقیقه به این فکر میکردم که خوش به حالت کوچولو.منم دلم می خواست کوچولو باشم و مثل تو به چیزی فکر نکنم.چیزایی به جز نیاز های خودم و بعد اون دستامو محکم تر فشار میداد ، می خندید و باعث می شد از فکر بیام بیرون و همه چی یادم بره
و من امروز از اون جا برگشتم.از اون حس قشنگ و فوق العاده.با کلی انرژی اومدم.انرژی مثبت برای زندگی تو حال و رسیدن به آینده
---------------------------------------------
پ.ن:
این چند روز ، یه فکرایی هم به ذهنم خطور می کرد.فکر های زود گذر -جملاتی که یه دفعه از دهنم خارج می شد-که انگار مخصوص همون لحظه بود.چون الان زیاد یادم نمیاد درباره چی بود...
دلبری را دوست دارم.دلدادگی را نه...
به این فکر می کردم که چرا آدما تا وقتی بچه ان خیلی راحت با هم بازی می کنن و بی منظور بهم محبت می کنن.اما وقتی بزرگ میشن منظور گیری ها بیشتر..حساسیت ها بیشتر...فاصله ها بیشتر...و در نهایت افراد کمرنگ تر...انگار غریبه ان و همدیگه رو نمیشناسن
-----------------------------------------------------------
زندگی را به تمامی زندگی کن ، در دنیا زندگی کن بی آنکه جزیی از آن باشی ،
همچون نیلوفری باش در آب ، زندگی در آب و بدون تماس با آب!!