سفارش تبلیغ
صبا ویژن

GoOokeloOM

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شیشه ای می شکند

    نظر

شیشه ای می شکند...یک نفر می پرسد...

چرا شیشه شکست؟

مادر می گوید...شاید این رفع بلاست...

یک نفر زمزمه کرد...

باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد...شیشه ی پنجره را زود شکست...

کاش امشب که دلم مثل آن شیشه مغرور شکست،

عابری خنده کنان می آمد...

تکه ای از آن را بر می داشت...

مرهمی بر دل تنگم می شد...

اما امشب دیدم...

هیچ کس هیچ نگفت...غصه ام را نشنید....

از خودم می پرسم...

 آیا ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر است؟؟؟

دل من سخت شکست اما،

هیچ کس هیچ نگفت و

 نپرسید چرا!


عـــشـــق

    نظر

افلاطون میگه:

اگه کسی رو با دل دوست داشتی،زیاد جدی نگیرش

چون کار ِ دل،دوست داشتنه.مثل چشم که کارش دیدنه

اگه با عقلت کسی رو دوست داری،

بدون چیزی رو تجربه می کنی

به نام عشق...


سلام

همه روز اول صبح

سکه مهر و محبت را

                     از قلک دل برداریم

و ببخشیم به اول نفری

                     که به ما می تابد

اولین عابر امروز

                    که از کوچه ما می گذرد

و صمیمانه بگوییم:

                          ســــلام

______________________________

سلام دوستای گلم.حال و احوال؟همگی خوب هستین؟

نماز روزه هاتون قبول.دعاهاتون مستجاب

دیدم همه زود زود آپ می کنن.تحت تاثیر قرار گرفتم،گفتم منم یه چیزی بنویسم

آخه موقع مدرسه کمتر باید بیام.هم برای اینکه درس دارم.هم اینکه چشام ضعیف تر از این نشه

من نمره عینکم 5/0-75/0 بود.بعد ِشش ماه دوباره رفتم چشم پزشکی،هر دو 75/0 شد.دیگه یکم خطریه.بابام از اون موقع هی داره میگه:بس که با کامپیوتر ور میری و اینا.جلو بابام دیگه زیاد نمی تونم بیام نت.البته راستم میگه.دکتر گفته در مواقع لزوم و ضروری باید از کامپیوتر استفاده کنم

گفتم چشم پزشکی.یه چیز دیدم براتون تعریف کنیم.ساعت 5/4 نوبت داشتم.با بابام رفتیم،وارد چشم پزشکی شدیم،غلغله بود.حالا من هی به مغزم فشار میاوردم که یعنی یه ویزیت چشم و تعیین نمره عینک و فوقش دو تا عمل چقدر طول میکشه که این خانوم منشی نه کسیو صدا میکنه که بره تو.نه کسی از اتاق دکتر میاد بیرون.ما 4 تو مطب بودیم.بعد من ساعتو نگاه کردم شد 30/5 .همین طور که به مغز فندقی فشار میاوردم،یه دفعه دیدم دکتر و برادر محترم با هم از در خروجی اومدن داخل.همین جوری هاج و واج تا دم اتاقشون داشتم نگاشون می کردم.بعد فهمیدم تا اون موقع دکتر نیومد.دی..!!نیگا تو رو خدا با زبون روزه چقدر به مغز آدم فشار میارن...!!!

دکتر رفت تو و ما منتظر بودیم که کی نوبتمون میشه.حالا هر 5 دقیقه هم یکی پا میشد از این آب سرد کن آب می گرفت و همچین نوش جان می کرد که انگار چند ساله لب به آب نزده.حالا من خودم تشـــنه.اصلا یه وضعی بود.سرمو هی اینور اونور می کردم که چشمم به اونا نخوره.از شانس من یکی دو تا نبودن که.این یکی می خورد،اون یکی پا می شد

در همین حین که من داشتم با خدا حرف میزدم که تو رو خدا یه امروزو ساعتشو کوتاه تر کن،زودتر شب بشه که افطار کنیم و اینا،در مطبو زدن.اصولا طبیعیه که همه نگاها به دره دیگه،در باز شد و یه آقای مسنی داخل مطب شد.من همینجوری رو صورتش مات شدم.عینک آفتابی گذاشته بود تو مطب.به بقیه نگاه کردم دیدم اینا روشونو کردن اونور،جلو خودشونو می گیرن.من گفتم: خب بس که هوا گرمه یادش رفته برداره.بذار بشینه،بالاخره بر میداره.آقا این نشست اون طرف مطب تقریبا رو به روی من.یه دقیقه..دو دقیقه..ده دقیقه...بیست دقیقه.دیدم بر نمیداره.حالا مگه من می تونم خودمو کنترل کنم.رومو کردم اونور که خندم نیاد،ضایع بشم

از خوش شانسی من،رومو که کردم اونور دیدم یه آقایی دفترچه داده به منشی رفته بشینه رو صندلی منتظر بشه صداش کنن.حالا یه ردیف کامل صندلی خالی دقیقا نشست کنار یه خانومه.حالا فاصله صندلی ها هم خودش کم،اصلا یه وضعی بود.من گفتم :خب زنشه.آخه خانومه هم هیچی نمی گفت.فقط چادرشو یکم کشید طرف خودش.مرده هم که رو صندلی ولو بود به معنی واقعی(حالا آقا خانوم چند سالشونه؟تقریبا 50-60 سال میشدن).بعد 5 دقیقه من دیدم اینا اصلا با هم حرف نمیزنن(نه که فضولم...بی کاری و هزار دردسر.هی به اینو اون نگا می کردم فقط).بعد فهمیدم نهههه بابا.زن و شوهر نیستن.حالا دختر ِ اون خانومه و شوهرش(یا پسر خانومه و زنش)اون طرف نشسته بودن،داشتن این دو تا رو نگا می کردن.من که کلا نمی دونستم کدوم ور نگاه کنم اصلا.بعد یه دفعه نمیدونم چی شد،آقائه احساس خطر کرد دو تا صندلی رفت اون ور تر.یه منظره جالبی بود

در همین حین،من یاد اون آقا عینک آفتابیه افتادم.رومو کردم اونور دیدم به به،عینکشو گذاشته بالای سرش.تا چند دقیقه امن و امان بود،به بابام گفتم تا نوبتمون بشه بریم این قاب عینکاشو ببینم.تا بلند شدیم دو تا خانوم همیچین نشستن سر جامون که وحشت کردم.گفتم:خانوم آرومتر.بیا بشین.از اول می گفتی بلند بشم برات.چند دقیقه به عینکا نگاه کردم.بعد که رفتیم بشینیم،خشکم زد.آقائه دوباره عینکشو گذاشته بود رو چشش.جالبیش به اینه که داشت یه چیزی رو دیوارو می خوند،حالا نمی تونست بخونه،عینکشو میاورد بالا چشمش یه خط می خوند دوباره میذاشت.به جون خودم حاضرم شرط بندم تازه خریده بود(باز خوش به حالش عینک داشت.من که عینک آفتابی ندارم.دی..!!)

تو مطب کولر روشن بود،یخ بود واقعا.من خودم خیلی گرمایی ام ولی واقعا سرد بود.حالا این آقائه هی می گفت:اووووف چقدر گرمه.عینک رو چشمش.با دفترچه خودشو باد میزد.آخه حالا مثلا اگه گرمته،یه جور باد بزن آدم باورش بشه.کاملا داشت رو پاهاشو باد میزد.هی صدا هم میداد این دفترچه رو،اعصابم کلی به هم ریخت.بعد منشیه صداش کرد با همون عینک رفت طرفش.حالا منشیه اصلا حرف نمیزنه همینجوری به عینک یارو نگاه می کنه.از تعجب شاخ درآورده بود.خدایا داشتم منفجر میشدم.اصلا نمی دونستم چه جور خودمو کنترل کنم

دیگه همین جوری لبمو گاز می گرفتم که نوبتم شد رفتیم داخل.10 دقیقه داخل بودیم بعد اومدیم که از مطب بریم بیرون.یعنی من به سرعت برق و باد دوییدم بیرون که یه دل سیر بخندم.درو که باز کردم باز این آقائه رو دیدم،یه دفعه پخخخخخخ.آبروم رفت.گفتم عیب نداره دیگه اینارو نمی بینم که.من بیرون منتظر بودم بابام از داخل مطب نیومده بود هنوز.حالا مگه روم می شد درو باز کنم برم تو.بیرونم گرممممممم،پختم.دیدم نه خیر بابا نمیخواد بیاد بیرون.آروم درو باز کردم دیدم نشسته رو صندلی داره با دوستش حرف میزنه.منو می بینه میگه:مگه تو دستشویی نبودی؟منو میگی جلو دوست بابام آب شدم.آخه من دستشوییم کجا بود!!!!

خلاصـــه اون روز یک ماجرایی داشتم.ولی جاتون خالی کلی خندیدم.دی..!!

______________

دیگران را آزاد بگذار،آزاد در پذیرفتن تو.آزاد در روی گردانیدن از تو!

 

روز قشنگی داشته باشین.منتظر آپ بعدی باشین

دوسِتون دارم

فعلا!

 


بی عنوان

    نظر

سلام.روزتون به خیر.امیدوارم حال همگی خوب باشه

قبلنا حس نوشتنم بیشتر میومد.الان حوصلشو ندارم

حرف زیاد دارم اما نمی تونم بنویسم.شاید یه روزی بالاخره حسش بیاد

مهم نیست.بی خیال...

اومدم سالگرد وبلاگو تبریک بگم.فکر می کردم امروزه.بعد الان آرشیوا رو دیدم.دیروز بود.یعنی پارسال 9 مرداد این وب تاسیس شد

اوایلش نمی دونستم چی بنویسم.اما رفته رفته،نمی دونم به چه دلیل حرف دل می نویسم.البته الان اون حرف دلم نمیاد

بلاگ جونم تولد یه سالگیت مبارک.من به جای رها هم تولدتو تبریک میگم

تابستون چقدر زود داره تموم میشه.اصلا دلم برای مدرسه تنگ نشده.هیچ استفاده مفیدی هم ازش نکردم.البته هنوز تقریبا دو ماهش مونده

ماه رمضونم که رسید.امروز یوم الشکه انگار.هرکی که روزه داره،قبول باشه

هوا خیلی گرمه و روزه گرفتن بسی سخت.ولی خیلی لذت بخشه وقتی ببینی تو این گرما تونستی روزه تو کامل بگیری و وظیفتو انجام بدی

علاوه بر این،خیلی خوبه که می تونیم فامیلا دور هم جمع  بشیم.موقع افطار مهمون میاد خونمون.ما میریم مهمونی.خلاصه خیلی خوبه

موقع سحر بهتره.چون تنهایی غذا به آدم نمی چسبه.اگه فامیلا دور هم جمع باشیم،با لذت بیشتری می خوریم

من دیشب کلا خواب بودم.نفهمیدم چه جور سحری خوردم.خیلی هم کم خوردم.امیدوارم تا اذان ضغف نکنم.ولی اگه مهمون داشتیم خیلی حال می داد

زولبیا بامیه هم که آخ جوووون

فیلمای تلویزیونم که شروع میشه دیگه

کلا خوبه.خوش می گذره.ایشالا که همه بهترین استفاده رو ازش ببریم.حداقل یه ماه درست رفتار کنیم و آدم باشیم(توهین نبود)

________

پ.ن 1 : امسال میرم تجربی.میگن خیلی باید زحمت بکشم تا به اون رتبه دلخواه برسم.نمیدونم چقدر.هنوز که هیچ تلاشی نکردم.خدا آخر عاقبتمو به خیر کنه

پ.ن 2 : ما یه عالمه بنده هستیم با یه خدا.هر بنده ای هم از خداش انتظار داره که کمکش کنه و برای همین کلی دعا و نمازو اینا میخونه.مثلا قبل یه مسابقه،هر کی داره با خداش حرف میزنه و ازش کمک میخواد.هر کدومشون میگن خدایا میدونم کمکم می کنی.میدونم با منی.آخرش فقط یکی برنده میشه.چه جوری خدا می تونه عدالتو بین این همه بنده رعایت کنه؟طوری که هیچ کی ناراضی نباشه.میگن اگه تلاش کنی خدا هم کمکت می کنه.حالا اگه دو نفر خیلی تلاش کنن،بعد یکیشون موفق میشه،تکلیف اون یکی چیه؟

بی اعصاب نوشت: حرفاش و رفتاراش و دروغاش اعصابمو داغون می کنه.ظاهرا باید تحمل کنم

الان دیگه نمیدونم چی بنویسم.بعدا میام دوباره

روز خوبی داشته باشین

فعلا!

 


من اینجام...کاش هر جا که تو بودی ، من نیز بودم

    نظر

اگر تنهاترین تنهاها شوم،

باز تو هستی!

آری تو که از پدر و مادر بر من مهربان تری!

ای عزیز ماندنی!

ای ناب سخت یاب!

تو یگانه شاهد شریفی بر لحظه لحظه های رنج من!

ای خوب خواستنی!

اکنون دستان دردمند و نیازمند خویش را بر آستان نیلوفرینت می گشاییم،

و از تو ،

برای همسایه مان که نان ما را ربود،

نان!

برای یارانی که دل ما را شکستند،

مهربانی!

برای عزیزانی که روح ما را آزردند

بخشش!

و برای خویشتن خویش،

آگاهی،

عشق و عشق و عشق

می طلبیم!

___________________________________

سلام...

این چند روز ، خیلی برام روزای خوب و به یاد موندنی بود

با همه گریه ها و خنده هام.با همه مسخره بازیام و تیکه انداختنام.با همه عصبانیت و ناراحت بودنام.با همه فکر و خیالای خوب و بدم

واقعا خوب بود.بهم خوش گذشت

نیاز داشتم یه مدتی از شهر دور باشم

نیاز داشتم برم یه جایی که همش کوه و جنگل باشه.نیاز داشتم کنار رودخونه بشینم و پاهامو بذارم تو آب و همه چیو برای مدتی به دست آب بسپارم و فراموش کنم

نیاز داشتم برم یه جایی که دسترسی به نت نداشته باشم تا وسوسه نشم

نیاز داشتم برم یه جایی که وقتی بغض داشتم،بدون ترس ساعت 10-12 شب برم بیرون از خونه.کمی تو جنگل ، یه جای تاریک ، بین درختا قدم بزنم تا آروم بشم

نیاز داشتم به اینکه هر صبح با صدای اذان که از گلدسته های مسجد در می اومد ، از خواب پاشم و وضو بگیرم و دست به دامن خدا بشم

به خیلی چیزا نیاز داشتم.به خیلی چیزا فکر می کردم نیاز ندارم و داشتم.تا جایی که می شد بهشون رسیدم و ازشون آرامش گرفتم.امیدوار شدم...

البته یه وقتایی دلم میخواست تنها باشم تا گریه کنم.تا بغضمو خالی کنم اما با وجود اطرافیان با محبتم که تنهام نمیذاشتن،نمی شد

نمی شد و همون بهتر که نشد و باعث شد به خاطر دل بقیه کلی مسخره بازی در بیارم.انقدر بلند بخندم که ناراحتیام یادم بره.انقدر بلند که همه رو به خنده وا میداشت.انقدر بلند که نصفه شبی همه رو از خواب بیدار میکرد اما با دیدن من اونام می خندیدن و از خندیدن و بودن در کنارم لذت می بردن.برای مدتی هر چند کوتاه از ته دل خندیدم

به زبان محلی اونجا حرف میزدم و هیچ کس باورش نمیشد که می تونم.خیلی براشون حالب بود و نمیدونم چرا وقتی اینو می دیدن،خوشحال می شدن.دلیلش اصلا مهم نیست.مهم شادی بقیه ست که باعث میشه از شادی اونا تو هم شاد بشی

شبا قبل خواب دور هم جمع می شدیم و حرف می زدیم.از هر چیزی که فکرشو بکنین و حتی چیزایی که فکرشو نمی کنین.از یه حرفی می رسیدم به یه حرف دیگه که اصلا ربطی به اون حرف اولیه نداشت.سر از چه حرفایی که در نیاوردم و واقعا هم برای خودم لذت بخش بود هم اطرافیانم

و این حس خوب با وجود یه موجود کوچولو تکمیل می شد.یه کوچولوی ناز که وقتی بغلش می کردم بهم آرامش میداد.انگار به اونم آرامش میداد.چون تو بغلم آروم می شد و چشاشو می بست و به خواب می رفت.دلم نمی خواست از بغلم دورش کنم اما حیف که دستم اون قدر توانایی نداشت تا بتونم بیشتر نگهش دارم

حس خیلی قشنگی بود که وقتی به چشماش نگاه می کردم ، می خندید. وقتی دستامو تو دستای کوچولوش میذاشتم و اون فشارش میداد و من برای چند دقیقه به این فکر میکردم که خوش به حالت کوچولو.منم دلم می خواست کوچولو باشم و مثل تو به چیزی فکر نکنم.چیزایی به جز نیاز های خودم و بعد اون دستامو محکم تر فشار میداد ، می خندید و باعث می شد از فکر بیام بیرون و همه چی یادم بره

و من امروز از اون جا برگشتم.از اون حس قشنگ و فوق العاده.با کلی انرژی اومدم.انرژی مثبت برای زندگی تو حال و رسیدن به آینده

---------------------------------------------

پ.ن:

این چند روز ، یه فکرایی هم به ذهنم خطور می کرد.فکر های زود گذر -جملاتی که یه دفعه از دهنم خارج می شد-که انگار مخصوص همون لحظه بود.چون الان زیاد یادم نمیاد درباره چی بود...

دلبری را دوست دارم.دلدادگی را نه...

به این فکر می کردم که چرا آدما تا وقتی بچه ان خیلی راحت با هم بازی می کنن و بی منظور بهم محبت می کنن.اما وقتی بزرگ میشن منظور گیری ها بیشتر..حساسیت ها بیشتر...فاصله ها بیشتر...و در نهایت افراد کمرنگ تر...انگار غریبه ان و همدیگه رو نمیشناسن

-----------------------------------------------------------

                            زندگی را به تمامی زندگی کن ، در دنیا زندگی کن بی آنکه جزیی از آن باشی ،

                           همچون نیلوفری باش در آب ، زندگی در آب و بدون تماس با آب!!


خداحافظ

    نظر

قرار نبود آپ کنم که ببینم کیا تولدم یادشونه و چقدرم خوب فهمیدم.چرا اینکارو کردی دیوونه؟مرسی.انتظار این آپو از طرف تو نداشتم.با تمام وجود ممنون دوست خوبم.خیلی ممنون

ولی همون طور که می بینی کسای زیادی یادشون نبود.از همونایی که تولدمو تبریک گفتن تشکر میکنم.خیلی ازتون ممنونم.لطف کردین

ولی شاید بهتر باشه من یکم از این دنیای مجازی دور بشم.همین نت باعث شد 25م روز تولدم گریم بگیر.از دست دوستام.دوستایی که خیلی دوسشون داشتم و تولدمو نمی دونستن.خیلی حس بدیه...میدونین چی میگم؟

باز دم دوستای خودم گرم حداقل تو مدرسه برام سنگ تموم گذاشتن.واقعا خیلی خوشحال شدم.از خیلیا توقع کادو دادن و حتی تبریک نداشتم.امسال خیلی کادو جمع کردم.وقتی داشتم از مدرسه میومدم خونه دو تا پلاستیک کادو دستم بود.اما پارسال 2-3 تا فقط.از اونام خیلی ممنون.خیلی زیاااااااد

اینا به کنار ، فامیلامم یادشون رفته.فقط یه زندایی گلم بعد از اینکه دیروز از مدرسه اومدم بهم زنگ زد و بعدش با دختر دایی و پسر داییم حرف زدم.شب به بابام گفتم احساس نمیکنی امروز تولدمه؟گفت: مگه 27م نبود؟؟...........دیروز خیلی از فامیلا زنگ زدن اما نه برای تولدم.با مامانم کار داشتن

الان که دارم می نویسم.خیلی بغض دارم.میدونم شاید برای خیلی از شما تولدتون مهم نباشه ولی خوشبختانه یا متاسفانه برا من مهمه.الان میخوام بزنم زیر گریه چون من تو اتاقم  و مامانم داشت تو هال با تلفن با خالم حرف میزد.فکر میکرد من نمی شنوم.گفت چرا تولد دخترمو تبریک نگفتین.به خدا من اصلا حرف نزدم با مامانم که بگم چرا کسی تبریک نگفت.خودش زنگ زد به خالم گفت

الان دختر خالم زنگ زد و گفت تقصیر خالته یادم رفته.خب کی بهت تبریک گفت؟باید چی میگفتم؟گفتم هیشکی فقط زندایی.یه لحظه موند.خیلی خودمو کنترل کردم

دختر خالم فکر کنم به همه زنگ زد چون همه دارن تبریک میگن...اما.....

برای یه مدتی شاید بهتر باشه بگم خداحافظ نت.خداحافظ دوستای نتی


مخاطب خاص

    نظر

دوست عزیزم ، فکر نمیکنم تونسته باشم تو رو درک کنم.منو ببخش.اسمشو نصیحت یا هر چیز دیگه نذار لطفا.من فقط نظرمو نسبت به حرفات و احساساتی که این مدت یا خیلی وقته که داری ، گفتم.دیدم زیاد شد اینو به عنوان یکی از پستام گذاشتم که اینجا بخونی:
____________
(( آره تو هر سنی میشه به سیم آخر زد
 دوران بلوغ من خوب بود!
چون هنوز بزرگ نشده بودم!!!!!!!!!!!!!1
چون هنوز افکار بچگانه داشتم و دنیای واقعی رو ندیده بودم!!!!!!!
اما وقتی آدم دلش میخواد به سیم آخر بزنه که دیگه بچه نیستو مجبوره واقعیت های دنیا رو ببینه و باهاشون زندگی کنه ))

____________
وقتی میگی تو دوران بلوغت هنوز بزرگ نشده بودی، یعنی به بلوغ نرسیدی.پس اون دوره شاید برای بقیه دوران بلوغ بوده باشه ولی برای تو نبود.وقتی فهمیدی داری کجا زندگی میکنی و هدف مبهم و در نهایت مسخره(جسارت نبود.کلی گفتم) خودتو برای زندگی کشف کردی و بعد ِکلی فکر کردن و سوال و پرس و جو از خودت و اطرافیان به هیچ نتیچه ای نرسیدی و از همه حتی خودت نا امید شدی و احساس کردی این ظلمه که خدا تو رو وارد این دنیای مزخرف و بی معنی کرد ، اون وقته به سیم آخر میزنی.
به نظرم این دوره ، دوره بلوغه.بلوغ به این نیست که نیمه گمشده موقتتو  پیدا کنی(چیزی که تو 15-16 سالگی رایجه.دوستی با اولین دختر یا پسر و علاقه موقت به اون برای جبران نیاز ها و کمبود ها).به این نیست که احساس عاشق بودن بکنی.دوران بلوغ به نظرم دوره ایه که درک میکنی و چشماتو باز میکنی و کلی از واقعیات اکثرا تلخو می بینی.چیزایی که کوچیکتر که بودی برات اهمیتی نداشت.چون نمی شناختیشون.
نمیدونم دلیل این نامگذاری برای دوران بلوغ چیه و چرا تو سن نوجوانی.اینکه کسی تو فکر باشه و به چیزی فکر کنه و ناراحت به نظر بیاد ، اثرات دوران بلوغ نیست.ما اینطور به خودمون گفتیم و الان دیگه باورمون شده.من آدمایی رو دیدم که از سن 16 سالگی هم گذشتن.خیلی هم گذشتن و به قول معروف دوران بلوغشون تموم شده ولی هم چنان همون حالت گوشه گیریو دارن
من دوستام میگن که احساس میکنن که دچار تغییر و تحول شدن و احساس میکنن بزرگ شدن( قبلا به جنس مذکر فکر نمیکردن.الان میکنن).نمیدونم چرا من احساس بزرگی(نه به معنی علاقه به جنس مخالف.کلا...) نمی کنم.انگار همون قدری که قبلا می فهمیدم الانم همون جوریم.نمیدونم...شاید اشتباه میکنم.بگذریم..بریم سر همون قضیه...
خب حالا که بد شانسی آوردی و متولد شدی و به این دنیای کثیف اومدی.چه میشه کرد.شاید اسمش تقدیر و سرنوشته.حالا دو راه داری.یا اینکه باهاش بجنگی یا ازش فرار کنی.اولش میگی که میتونی مقاومت کنی و روزگارو شکست بدی اما وقتی یه بار شکست تلخ و بزرگی میخوری نا امید میشی و راه دومو انتخاب میکنی.راه دومی که اگه بدتر از صبر نباشه بهتر از اون نیست
من گاهی وقتا که یه دفعه از همه چی خسته میشم و به خودکشی فکر میکنم..این فکر من زیاد طول نمی کشه چون چشامو محکم رو هم میذارم و میگم:فراموشش کن.این راهش نیست...
خودکشی راهیه که هیچ وقت نمی تونم به خودم بقبولونمش که درسته.که بهترینه.یا اینکه اگه بخوام بین بد و بدتر یکیو انتخاب کنم نباید اینو انتخاب کنم.درسته الان مشکل بزرگی خدا رو شکر هنوز برام پیش نیومده اما باید با خودم هر روز تکرار کنم که با وجود هر مشکلی این راهش نیست و واقعا هر روز به خودم میگم که هیچ وقت یادم نره.که اگه یه چیزی پیش اومد یاد حرفم بیفتم.یاد قولم با خدا بیفتم که حتی یه لحظه هم نباید بهش فکر کنم.نباید..
حداقل اگه بخوای زندگی کنی اما اونجور که خودت بخوای ، درسته سختی داره اما آخرش خوبه.حداقل با روزگار می جنگی.اما خودکشی جنگ با خداست.یعنی مخالفت با خدایی که خودش تو رو بوجود آورد و اون عالم تره و بهتر میدونه.حتما انقدر در تو شجاعت و استقامت و چیزای دیگه گذاشته که بتونی با دنیا بجنگی و از پسش بر بیای.وقتی داری ازش فرار میکنی یعنی خدا رو نا امید میکنی از اینکه میگه تو اشرف مخلوقاتی و بهترین کارو با عقلت میتونی انجام بدی و درست تصمیم بگیری.یعنی خودتو از خودت نا امید میکنی.یعنی به خودت می فهمونی تو بی لیاقتی.ارزش آفریده شدن نداشتی
شاید شعار باشه.ولی من اینارو قبول دارم.عقیده ام اینجوریه.منم خیلی وقتا نا امید شدم و از همه چیز این زندگی خسته و درمونده.اما بازم نتونستم خودمو قانع کنم که مرگ ، اونم به دست خود ِ آدم چاره ی کاره
قبول دارم تو دنیا عدالت اصلا برقرار نیست و یکی انقدر غرق تو پوله که نمی دونه باهاشون چیکار کنه.یکی حتی پول نداره شکم بچه شو سیر کنه(خودش به جهنم).یکی شبا رو بالش پر قو میخوابه یکی یه کارتون گیرش بیاد آخر خوش شانسیشه.من نه پولدارم نه فقیر ولی هر دو رو دور و ور خودم دیدم.کسی که همه چی داره خوشی زده زیر دلشو معلوم نیست داره چه غلطی میکنه.یکی هم که انقدر بدبخته که تنها آرزوش مرگشه...
به خدا من تو ناز و نعمت بزرگ نشدم که شعار بدم.همه اینارو قبل از شما به خودم میگم.
من تو این سن فقط همین قدر می فهمم.اگه اشتباهه ببخشین و از دستم ناراحت نشین.شاید بزرگتر که شدم بیشتر بفهمم
من اینارو دارم به خودم میگم.اگه هی میگم "تو" منظورم اصلا به شما نیست.اینجوری راحت تر میتونم حرف بزنم
دوست من ، احساسی که تو داری به نظرم طبیعیه و اگه اینطور نباشه یکم از حالت نرمال خارجه.چون فکر میکنم هر آدمی یه روزی از خودشو زندگیش زده میشه و روز ِبعد دوباره سعی میکنه از نو شروع کنه.من جوابی برای احساساتی که داری ندارم.چون شاید خودمم بعد ها اینجوری بشم.یعنی احتمالا این طور میشه...الانم یکی از همون وقتایی که حوصله هیچ کاری ندارم.حتی فکر کردن.فقط خواستم جوابتو داده باشم
منم خیلی وقتا فکر میکنم برای چی دارم زندگی میکنم؟هدفم چیه؟چرا دنیا اینجوریه؟چرا آدما اینطورن و خیلی سوالای دیگه که هیچکس جوابی بهم نمیده و این باعث میشه از همه چی نا امید بشم ولی بعد مدتی ، با کمک خدا خودمو پیدا میکنم
زندگی همینیه که می بینی.خیلی قشنگ نیست.ولی به هر حال فرصتیه که خدا بهمون داده.بهتره به خوبی ازش استفاده کنیم.با خوب و بدش بسازیم.ایشاا...   ...هر وقت خدا خواست...   میریم پیشش و اگه لایقش باشیم تو اون بهشتی که ازش حرف میزنه کمی نفس بکشیم


کویر جایی برای رهایی از بغض های نشکسته

    نظر

          نوجوانی...دوران بلوغ و کوه احساسات...

این دوره پر از اتفاقات خوب و بده.اما حتی آدم بزرگایی که این دوره رو گذروندن به اونایی که تو این سن و سالن به چشم یه بچه نگاه میکنن.چه دوره مزخرفیه این دوره بلوغ.دغدغه هر کسی تو این سن عشق و عاشق شدن و یافتن نیمه مثلا گمشده و این چیزاست

خوشحالم که تا الان هنوز به هیچ جنس مخالفی نیازمند نشدم که بخوام زندگیمو ، آیندمو تو این سن صرف یه مشت خیالات خام کنم.توهم..رویا..

با ورود به این دوره با خودم عهد بستم که از روی احساس هیچ کاری نکنم.به چیزی عادت نکنم.نذارم به چیزی وابسته بشم.روابط اجتماعیم واقعا خوبه اما احساسم نسبت به هیچ آدمی با منظور نیست و اگه هم بود ، سعی کردم نادیده بگیرمش و از این ویژگیم راضیم.با همه زود گرم می گیرم و دوست میشم.اما حدشو رعایت می کنم.منطقمو بیشتر قبول دارم و در برابر مسائل مختلف اول فکر میکنم و بعد تصمیم می گیرم.

در مورد مسائل عشقی و اینا زیاد با دوستام حرف می زنم اما فقط به قصد خندوندن بقیه و تیکه انداختن و لذت بردن از زندگی.خیلی ها ازم پرسیدن کسی تو زندگیم هست یا نه...خیلی ها گفتن که سکوت و آروم بودنم(مثلا بعد یه مدتی که خیلی خوشحالم..یه دفعه میرم تو فکر)به معنی عاشق بودنه یا نه...شاید یه وقت هایی فکر کنم به کسی نیاز دارم که باهام باشه و دوسم داشته باشه.اما این احساسم همیشگی نیست.چون با منطقم جور در نمیاد.در عین حال که منطقی هستم ، همه میدونن که خیلی هم احساساتی هستم.اما سعی کردم از عقل و قلب در کنار هم استفاده کنم

ولی خب فکر کردن در مورد چیزای اطراف فکر کنم طبیعی باشه و منم از این فکر کردن مستثنا نیستم و به همه چیز حتی همین عشق هم زیاد فکر کردم و میکنم

نمی دونم مربوط به دوران بلوغه یا چیز دیگه.احساس می کنم خانوادم بهم اعتماد ندارن.این باعث میشه که از حرفاشون خیلی زود ناراحت بشم.چند روز پیش بعد از اینکه یکم درس خوندم ، رفتم سراغ کتابایی که تا حالا نخونده بودم.از تو قفسه شازده کوچولو رو در آوردم و خوندم.نمیدونم یه چیزی بابام بهم گفته بود ناراحت شدم.در اتاقو بستم و رفتم رو تختم.یکم اشکم ریخت که زود خودمو جمع کردم.داشتم ادامه شازده کوچولو رو میخوندم.به صفحه های آخرش که رسیدم گریم گرفت دوباره.نمیدونم به خاطر خوندن کتاب بود با حرف بابام.مطمئنم که دلیلش فقط ٍفقط حرف بابام نبود

_______________________________________

بچه ها یه سری چیزای با ارزش تو زندگی دارن که چون براشون عادیه و همیشه اونارو داشتن ، قدرشو نمیدونن.همین موقع ، یه سری آرزو هایی هم دارن اما بهشون نمی رسن.هرچند اطرافیان (آدم بزرگا) خیلی راحت می تونن این آرزو های کوچیک رو برآورده کنن....

اما بعد از مدتی ، اگه اون چیزای با ارزش از زندگی بچه ها جدا بشه و از دستش بدن تازه دیگران (آدم بزرگا) یادشون میفته که یه روزی این بچه ها یه آرزو هایی داشتن

پس برای جبران کمبود این چیزای با ارزش ، سعی میکنن آرزو ها رو براشون برآورده کنن.غافل از اینکه اون موقع بچه ها با از دست دادن اون چیز خیلی خیلی با ارزش نیازی به این آرزو ها و رویا ها ندارن و برآورده شدن اون آرزو ها شاید فقط بتونه برای یه مدت کوتاهی براشون خوشحال کننده و لذت بخش باشه.اما نمیتونه غم از دست دادن اون چیزو برای همیشه از یادشون ببره

کاش آدم بزرگا می فهمیدن که نباید منتظر باشن بچه ها یه چیزی از دست بدن که بخوان برای جبران محبت ، خواسته ای که حتی نمیتونه یه ذره جای اون چیز با ارزشو بگیره ، برآورده کنن

به قول شازده کوچولو : آدم بزرگا واقعا خیلی عجیب و غریب اند

____________________________

بی مخاطب :اگه من اون پولا رو داشتم ، واقعا باهاشون چی کار میکردم؟شاید منم خوشی میزد زیر دلم و همین کارو ادامه میدادم .........................................................................خدایا ممنون که هنوز منو می بینی و هنوز دوسم داری

__________________

تنوع طلبی آدما حالمو بهم میزنه.مخصوصا آدمایی که میگن فقط یکی...اما بعد یه مدت یادشون میره کدوم یکی

 

 دلم کویر میخواد...شب کویر...آسمان کویر

 

پ.ن : ممنون از دوستای عزیز خودم که این چند روز که نبودم نگرانم شدن.از صمیم قلب واقعا دوسٍتون دارم.خیلی خیلی زیاد...

پ.ن : اگه دوباره چند روز نیومدم نت ، نگران نشین.همین جاهام و دوباره برمی گردمم

 


باز آمد بوی ماه خرداد

    نظر

یووووووووووووهوووووووو

ایول..بالاخره اومد...امروز اولین روز خرداده و اگه از امتحاناش فاکتور بگیریم ، قشنگ ترین و بهترین ماه سال.البته همه ماه ها قشنگن ولی...خرداد یه جیز دیگه ست.چون...(آیما خوبی؟..دی!)

نمی خواستم تو امتحانا آپ کنم.اما نتونستم.الانم فقط اومدم که بگم خرداد اومدهههههه(هیشکی نمی دونست.چشم بسته غیب گفتم) و حرف دیگه ای ندارم.الانم از امتحان اومدم و در حال در کردن خستگی هستم.خدا رو شکر خوب بود.ایشالله بقیه هم خوب باشه

___________________

پ.ن1 : امروز امتحان ریاضی داشتیم ،دیشب یکم استرس داشتم(عجیب بود.من هیچ وقت برای ریاضی استرس ندارم..یعنی تقصیر خودم بود دیگه.. 5 روز وقت داشتیم گذاشتم دو روز آخر.تازه روز آخرم رفتیم مهمونی.دیشب یازده و نیم تموم کردم.اونم کجا؟...خونه عمه م.دریغ از یک صفحه تمرین کردن.دفترو گرفتم دستم از اول تا آخرشو از رو دفتر خوندم.جواباشم ذهنی می گفتم.برای همین یکم استرس گرفتم که نکنه خراب کنم و اینا).شب که خوابیدم ، خواب امتحان فیزیک دیدم.امروز سر جلسه معلم فیزیکو دیدم.گفتم:دیشب خوابت رو دیدم.گفت: چی دیدی؟ گفتم:خواب امتحان فیزیک. گفت چه عالیییییی (می خواستم بگم که عمو پورنگ می بینم.یعنی می دیدم.دی..!) هیچی دیگه.گفت که ایشالله خیره و اینا.حتما فیزیک ترمو 20 میشی. من: بححححله..بحححححله..حتتتمااااا...شک نکنین

پ.ن2 : راستی اینکه میگن ترم 2 ضریب 6 داره یعنی چی؟مثلا اگه 25/0 غلط داشته باشیم میشیم چند؟؟؟بعد اگه مثلا 2نمره غلط میشه چند؟ وایییییی...

پ.ن3 : من قبلا زیاد با تلفن حرف میزدم(لقب: تلفن چی...)تلویزیونم زیاد می دیدم و هرکی نمیدونست چه فیلمی چه ساعتی داره از من می پرسید(تلفن گویا)اسمس هم که بلههه.کلا با وسایل ارتباطی خیلی صمیمی بودم دیگه.(البته درسم بد نبود.گفته باشممم )نمیدونم الان متحول شدم یا چیز دیگه..کلا فیلما که از دستم در رفت.شاید یکی دو تا شو ببینم.تلفن خیلی کم شد..خییییلییییی.فقط اگه سوال درسی داشته باشم..در حدی که مامانم چند روز پیش بهم گفت با دوستات قهری و کلا قطع رابطه کردی؟گفتم چطور؟گفت:آخه دیگه دستت تلفن نمی بینم. گفت:ظاهرا داری بزرگ میشی. خودمم نمیدونم چرا.ولی جدی بزرگ شدن به این چیزاست؟...فقط بهم اس میدیم.اونم خودم تعدادشو کنترل میکنم که مثلا چندتا خوبه که زیاد نشه 

پ.ن4 : دیگه اینجا هم آدم نمیتونه حرف دلشو بزنه.چون تو این فضای مجازی هم کلی دوست پیدا کردی که می شناسنت.حرفتو میخوری مثلا کسی ناراحت نشه.حرفات فقط شعاره.نه اونی که خودتی.خود ٍ واقعی.خودتو عوض میکنی فقط به خاطر دیگران.حرفاتو عوض میکنی.برای کی؟برای اونایی که حتی تا حالا ندیدنت و فقط کامنت تگاری کردی باهاشون.می ترسی بقیه دربارت بد فکر کنن.می ترسی ازت خوششون نیاد.می ترسی...اه..حالم بهم میخوره از این دنیای مجازی.از این وبلاگ.از این که همه چی بر پایه دروغه.هدف دوستیابیه؟باشه..تو راست میگی.اما نه دوستی واقعی.چون وقتی خودت واقعی نیستی..خودت روراست نیستی(حتی با خودت.چه برسه با دیگران) چطور انتظار داری بقیه باهات رو راست باشن؟اسم دروغ - سن دروغ - محل زندگی دروغ - حرفاتم دیگه یه مشت دروغه.باور ها تو فراموش کردی که چی آخه؟خودتو از یاد بردی که چی بشه؟... فقط میخوای خودتو پنهان کنی.میخوای مثلا نا شناخته بمونی.چیو میخوای با اینا ثابت کنی؟ میخوای بگی خیلی زرنگی تونستی بقیه رو فریب بدی مثلا؟به چه قیمتی؟من بدون شناختت صدبار میگم تو از همه زرنگ تری.واقعا چرا وبلاگ اینجوریه؟چرا همه به هم دروغ میگن؟(منظورم به خودم نیست.من سعی کردم با همه صادق باشم و هیچ دروغی بین من و دوستام نباشه.تا الانم هر چی به هر کی گفتم راست بوده.منظورم به عشقمم نبوده که شاید ترکم کرده باشه.عشقم کجا بود آخه؟پس خواهشا الکی حرف در نیارین.این پی نوشت مخاطب خاصی نداره..کسی به خودش نگیره یه وقت) 

پ.ن 5 : فکرشو بکن..دیگه دوستی و دوست داشتن و عاشق شدن اینجا با این همه دروغ چه چیز کشکی بشه...بدم میاد از آدمایی که تظاهر میکنن دوستت دارن.نه در حد عاشق شدن.همین خیلی ساده و معمولیش.کلی اراجیف بهم می بافن اما آخرش...

پوووووووووووووف...برو بابا حوصله ندارم

______________________________

من خیلی زود با همه صمیمی میشم.یعنی روابط اجتماعیم خوبه.اما خب اینطور نیست که همه رو جزو دوستای صمیمیم بدونم.هرکی پیش من یه ارزشی داره و اولویتش مشخصه.تو این دنیای مجازی هم تعداد دوستای صمیمیم خیلی زیاد نیست.گرچه کمن اما همیشگی هستن و هر روز بهشون سر میزنم و به داشتنشون افتخار میکنم.من در مورد خودم بهتون راست گفتم و سعی کردم راستگو باشم.ولی اینو نمیدونم که شما چطور رفتار میکنین.من بهتون اعتماد کردم.امیدوارم پشیمون نشم.این پ.ن 4 ربطی به خودم نداره...

_______________

سوتی نوشت: اه اعصابم خورد شد.نیم ساعته دارم دنبال عینکم میگردم.پیداش نکردم.رفتم تو اتاق مامان اینا رو ببینم.چشمم افتاد به آینه.دیدم رو چشممه

3/3/90 نوشت: * روز مادر مبارک *

4/3/90 نوشت: تولد دبیـــــــر مبارک


دوست جون

    نظر

*تولدش مبارک*

دوست جون به توان 29

_______________

پی نوشت: از یکشنبه امتحانام شروع میشه تا بیست و پنجم.شاید کمتر بیام نت.اما میدونم که حتما میام

برام دعا کنین که به خوبی پاسشون کنم.ایشالله همه اونایی که امتحان دارن،موفق باشن