سفارش تبلیغ
صبا ویژن

GoOokeloOM

صفحه خانگی پارسی یار درباره

امروز روز منه.دی..!!

    نظر

       یه سلااااااام از نوع دخترونه به دوستان عزیییییز

       روز دخترو به دخترای گل و مخصوصا پسرای عزیز(دی..!!) تبریک میگم...

       امروز روزیه که داداشیا باید به خواهراشون هدیه بدن...من کادو میخوام یالااااا.دی..!!

______________

       ولادت حضرت معصومه (س) مبارک...

 


خوب یا بد...خوشحال یا ناراحت...پاییز اومده...!!

 

         و قلم مو را برداشت ، خدا

         و زمین را آورد

         رنگ زیبایی ها را پاشید بر آن

         و به آن گفت

                        خزان

 

        __________________________________

           چه کسی از بیداد

           غم خود را به خزان نسبت داد؟

           چه کسی گفت که زرد

            رنگ رنج است و درد؟

 

              زرد ، شاداب ترین واسطه است

                 بین خورشید و ماه

                 بین دریا و درخت

                 بین ممنوع و مجاز

                 بین آواز قناری و سکوت

 

                      و خزان

            زنگ نقاشی در مدرسه ی شادیهاست

               و دریغ

            که چنین کوتاه است

         ___________________________________________________

        پاییزتون بهاری...امممم...نه

         شاید بهتر باشه پاییزتون پاییزی باشه...

          ...

        یا چهار فصل باشه.نمیدونم...

        پاییزتون مبارک هر جوری که میخواد باشه...

 

         مثل همه دوستان منم کمتر میام نت...

          معلوم نیست فردا چی میشه...

           به خاطر اذیت ها و ناراحت کردنا و کار های اشتباهی که کردم ، از همتون عذر میخوام

            ببخشین منو...

 

          دلم میخواست همتون منو توصیف کنین ، که ببینم کی هستم...چه صفات خوب و بدی دارم و ...

         دلم میخواست از زبون بقیه خودمو بشناسم...

             بی خیال...

               دیگه نمیخواد...

 

         برا همتون آرزوی موفقیت می کنم ، دوستان عزیزم

           به این نتیجه رسیدم که برا خیلی از نتیا بیشتر از دوستای واقعی تو مدرسه و فامیل  بغض کردم و اشک ریختم و به همون اندازه خندیدنامم همینطور

         بعضیاتونو خیلی از ته دل دوست دارم

          مواظب خودتون باشین

 

               فعلا...


حالم بده...!!

    نظر

کاش یکی الان بود می تونستم راحت باهاش حرف بزنم و درد و دل کنم و بغضم بترکه و گریه کنم

کاش یکی از بچه های مدرسه مثلا اینجا بود...نه

فامیل آشنا...نه....نمیدونم.یکی فقط بود که حرفامو بشنوه

هیشکی نمیفهمه.اه...

هر چی من حرف میزنم بقیه یه جور دیگه برداشت میکنن...

خدایاااااااا...صدامو می شنوی؟؟؟؟!!!!!

حوصله هیچ کاریو دیگه ندارم.دلم میخواد بزنم لپ تاپو گوشیو سیم کارت و کامپیوتر  همه وسایل ارتباطیو بشکونم...

حتی قلبمو...با دستای خودم.اه...

آخ انقدر دلم برای حرفای یکی تنگ شده...کاش بودی یکم از اون حرف امیدوار کننده ها میزدی...جبران اون موقع که حرفای من برات دلگرمی بود...

یه درصدم احتمال نمیدم بیای وبم و حتی اگه بیای فکر نکنم بفهمی منظورم تویی...

دلم هواتو کرده...

کسی سوال نکنه.حوصله جواب دادن ندارم

منحرفم نشین دوست پسرم نیست...عادت کردم تا یه چیزی بگم همه بهم مشکوک بشن.بی خیال.هر جور عشقتون می کشه فکر کنین دربارم

شاید این پست بعدا پاک بشه.احساسات الانمه.اصلا بهش توجه نکنین و مثل همیشه راحت از کنارش بگذرین...


نظرم راجع به اون آهنگ که گفتمم عوض شده...

دیگه حوصله اونم ندارم...

بازم فاز و نول من قاطی کرده...



آخیش.الان که نوشتم حالم بهتره

الان خوبم.دی..!!

ملودی اگه اجازه بدی این آپم بمونه...

بعدا که میخونم می فهمم چقدر دیوونه بودم.دی..!!


از زمین تا آسمون نوشت::

سلام بچه ها.خوبین؟خوشین؟
همین اول بهتون یادآوری کنم این وب دو نفره ست...زیر هر پست اسم نویسنده رو بخونین که اشتباه نکنین
موضوع خیلی به خصوصی برا این پستم ندارم.پس میخوام از هر دری حرف بزنم
امروز 27 شهریوره...خداییش خیلی زود گذشت
تو این سه ماه کار مفیدی انجام ندادم.جز اینکه به قول مامان تایپیست خوبی شدم...
کلا پشت کامپیوتر بودم.یا بازی می کردم.یا فیلم میدیدم.یا میومدم نت...
الافی (یا علافی!!) در حد المپیک...
شده بود 2-3 ساعت پشت کامی بودم...بعد خاموشش می کردم...یه ربع بعد ، از بیکاری ، دوباره روشنش می کردم
درس و مشقم که بی خیالش.تابستونه...البته فکر کنم اگه بخوام یه کسی بشم واسه خودم ، از سال دیگه تابستون بی تابستون...
چقدر این سه ماه ، مامان از دستم حرص خورد...یعنی میشه گفت اصلا تو کارا کمکش نکردم...درسم که هیچی...کلا دعوا داشتیم
چقدرم با داداشم دعوا داشتیم.یه روز به قصد کشت همدیگه رو زدیم.چه فازی بود.دی..!!
یعنی تا چند روز دیگه این همه الافی و بیکاری تموووووم!!!!!
ابتدایی و راهنمایی اواسط مرداد دلم واسه مدرسه تنگ می شد...
الان...هههههههه...
میخوام ترک تحصیل کنم...
دیدم سیکل دارم...بذار دیپلم بگیرم بعدش....این همه خوندیم حداقل الکی نباشه...
یه دو سال بخونم.بعدش ایشالا مزدوج میشم.دی..!!
کی حوصله معلمای عتیقه رو داره...
طرح محرم سازی زدن...همه دبیرای مرد رفتن بیرون...یعنی فقط خدا میدونه ما آخرش چی میشیم.
یعنی انقدر نفهمن..این همه دبیر با سواد و بیرون کردن.کلی خانوم ِ ....ولش بابا
هیچی...باز دوباره 9 ماه خر زدن...هنوز خستگیش در نرفته به خدا. ( همچین گفتم انگار دانشجوام.دی..!! )
حوصله ندارم الان بهش فکر کنم.میزنم یه کانال دیگه...
فکر کنم همون موضوع قبلی بهتر بود...
یاد ملودی افتادم حالم گرفته تر شد
فکر کنم همتون بشناسینش.کیه که ملو رو نشناسه.دی..!!
خب دکی ملوی خودمون...
ملودی جونی میخواد درس بخونه که دکی ِ نت بشه.بعد که دکتر شد ، دوستای مجازیش میرن مطب واقعیش ، می بیننش و با افتخار میگن: مردمممم... این خانوم دکتر دوست ما بوده
خیلی لذت بخشه...
ملودی جون ، همه بچه های نت دوسِت دارن و هیچ وقت فراموشت نمیکنن.اگه به خواست خودمون بود،می گفتیم حتما بمونی و نری و اینا...
چون واقعا فکر می کنم نت بی تو یه چیزی کم داره.ولی خب ، اول خانوم دکتر بشو بعد.ایشالا همیشه موفق باشی
امیدوارم یادت نره قبلنا یه دوستی به اسم مهرنوش داشتی...
راستش اصلا فکرشو نمی کردم که رابطه مون انقدر صمیمی بشه.من الان تو رو بیشتر از بعضی از همکلاسیام دوست دارم و واقعا دلم برات تنگ میشه
اولین دفعه که زنگ زدی بهم ، قبلش داشتم به این فکر میکردم که چی بگیم به هم.ولی وقتی با هم حرف زدیم ، انقدر راحت بودیم که من فکر دارم دارم با یه دوستم که چند ساله با هم دوستیم ، حرف می زنم...
دوستی با تو برام باعث افتخاره.خیلی خاطرات خوبی با هم تو نت داریم...بقیه رو اذیت می کردیم ،اونا مارو اذیت کردن ، کلی مسخره بازی و بحثای جالبمون(دی..!!) خندیدنامون و گریه هامون همشون خیلی قشنگ بود و رفت تو دفتر خاطرات ذهنم
دوست جووونم هیچ وقت فراموشت نمیکنم.موفق باشی...
(بیشتر از این میخواستم حرف بزنم دربارش.ولی الان دیگه نمیتونم..........)
میریم بحث بعدی...
داشتم به این فکر می کردم که این پسرا چرا انقدر بی ادبن(دی..!!)
خونه مامان بزرگم بودیم ، پسر خاله و داداشم و پسر داییم اونجا بودن.(همشون فسقلین...)
پسر خالم میره سوم ابتدایی...یه چیزایی می گفت ، فقط دلم میخواست زمین باز بشه برم توش...آبرو برا من نذاشت...
حالا این می گفت ، بقیه ازش یاد می گرفتن...چه همه چیزم میدونست.دی..!!
چقدر منو اذیت کردن این سه تا...به جایی رسید که یه روز موقع ورق بازی کردن ، جلوشون چادر گذاشتم.خاله م میگه برا چی؟؟میگم:دیگه اینا کم کم دارن نامحرم میشن...از الان بذارم بهتره.دی..!!
پسر از الان بی ادب باشه ، معلومه آخرش چی میشه دیگه.دی..!!
یه شب چقدر اعصابمو خورد کردن...نشسته بودم.بعد بچه ها یه دفعه پریدن روم.بعد مامان منو دعوا کرد.ای خدا شانسه...
اون شب موقع نماز گریه م گرفت.یه ماجرای دیگه هم بود اون شب.داشتم تلفنی با ملو حرف می زدم بعد...تو نُتِ گوشیم نوشتم(یه نمه هم جوگیر شده بودم.دی..!!):

((خدایا،من چقدر بدبختم سه تا بچه فسقلی جمع شدن دور هم ، دارن فکر می کنن من B.F دارم یا نه...از کجا به این نتیجه رسیدن؟؟
چون یه بار داشتم کانتَکتای گوشیمو برا یکیشون می خوندم ،فامیلی یکی از دوستام حامد بود.منم به شوخی گفتم حامد...
امروز کلی با هم فکر کردن .بعد اومدن رو ایوون ، غیر مستقیم بهم گفتن...
یکیشون خیر سرش خواست ازم طرفداری کنه ، گفت:چیه مگه؟منم یکیو دوست دارم...
گفتم: براتون متاسفم.مهم نیست دربارم چی فکر می کنین ، ولی اگه خیلی حرص منو می خورین ، از مامانم بپرسین این دوستمو می شناسه...
یعنی همشون رفتن پرسیدن!!!!!!!!!!
دارم می سوزم از آدمای جاسوس))

هههههههه...چه خل بودماااا...

تو این روزا یه چیزایی هم به ذهنم می رسید که دوست داشتم بنویسم:

(اشک ها هم قلابی شدند...
دیگر منطق سرشان نمی شود...
زود سرازیر می شوند...)

(شاید تقصیر من است که اینگونه ام...!!
اما این منم...
خواه بخواه ، خواه نه...
خدایی دارم که مرا همین گونه پذیرفته است!
از تو انتظاری ندارم...
تو که خدایم نیستی..!!!!)

(توقف کن!!
شارژم تمام شد ، باتریم خالیست
قلبم دیگر یارای تپیدن نیست...
کمی استراحت لازم است...
تنها 10 ثانیه...
شمارش معکوس...
10...9...8...7...
کمی آهسته تر زمان!
نمیدانم عقربه های ساعت در پی چیستند که چنین شتابان می دوند...
تیک تاک ساعت اذیتم می کند...
6...5.......4.............3...
عقربه های ساعت دارند از کار می افتند!
آآآآآآه...آنها هم فهمیدند بی هدف از پی هم می گذشتند...
آنها هم خسته شدند...
2..........................1...
عقربه ها سکوت کردند.دیگر صدایی آزارم نمی دهد...
و سکوت قلبی...
استراحتی ابدی......)

چند تای دیگه هم نوشتم.ولی الان حسش نیست اینجا بنویسم...

من کلا تو فاز شعرای رپ نیستم...خداییش بگم بعضیاشم اصلا نمی فهمم چی میگن...
ولی تک و توک توش قشنگ هست و من دوست دارم واقعا...
یه هفته ای هست تو کف یه آهنگم...صد بار گوشش دادم.فوق العاده از مفهومش خوشم اومد
جلوی بچه ها انقد این آهنگو گذاشتم ، حالشون بهم خورد...
 آهنگ  غیر مستقیم که تتلو و تومه و اینا با هم می خونن(مرسی از نفس جون خودم.دی..!!)

بچه ها من خواستم آپلود کنم لینکشو بذارم اینجا...دیگه نشد...

تو گوگل سرچ کنید اسمشو (غیر مستقیم)....می تونین دانلود کنین

اولش میگه:

نمک رو زخم من نپاش...تویی تنها دلخوشیم

غیر مستقیم تیکه ننداز...نگو مال هم نمیشیم......

اگه هم خواستین ایمیلتونو بدین..براتون می فرستم

به نظرم ارزش یه بار گوش دادنو داره...حتما گوش بدین نظرتونو بگین...

یه روزی حتما عکسای بچگیمو میذارم ببینین...

مامانم داشت الان یه خاطره از بچگیم برا زنداییم تعریف می کرد...

ما هال پذیرایی خونمون تقریبا بزرگه.5-6 ساله بودم رژ لب مامانو برداشتم از یه دیوار هال شروع کردم.رو همه دیوارا با افتخا رخط کشیدم.دی..!!

بعد مامانم گفت:چرا این کارو کردی؟؟

ههههههه...با جدیت گفتم چون دفتر نقاشی نداشتم...ایول به خودم.دی..!!

خودشیفتگی چه عالمی داره.دیروز کلی از خودم عکس گرفتم.بعد بهم گفتن دختر خوشگله.چقدر خر کیف شدم خدایی.دی..!!

دیروز دقیقا از صبح تا آخر شب قفسه سینه م درد میکرد...به مامان گفتم قلبم درد میکنه.کلی تعجب کرد اصلا من چی میگم...

دیشب پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم...تو ماشین کناری یه دختر خوشگل 4-5 ساله نشسته بود.خیلی گوگولی بود.داشتیم مثلا ابراز محبت می کردیم...شیشه شو کشید بالا...روشو کرد اونور...خداااایااااا...

جدیدا یه چیزایی فهمیدم که باعث شد از نت زده بشم.نت خیلی مزخرفه...

یه چند روز نیستم.میخوام برم مسافرت و بعدش پیشواز مدرسه...(الان مسافرتم.دی..!!)
شاید نتونم بیام نت.شایدم بیام...
معلوم نیست...
جواب کامنتاتونو بعدا میدم
مراقب خودتون باشین
دوستون دارم...
تا بعــــــد...


پ.ن 1 :

لینک تکونی به زودی انجام میشه...

اولویت لینکا به هیچ ترتیبی نیست.لطفا دلخور نشین

پ.ن 2 :

شاید باورتون نشه ولی نظرتون راجع به اون آهنگ خیلی برام مهمه.لطفا نظرتونو بهم بگید


 


چند تا جمله قشنگ

سلام...

دیدم یکم از وقت آپم گذشته اومدم یه چیز کوتاهی بنویسم و برم.ایشالا آپ اصلی برا بعد

 

زندگی تفسیر سه کلمه است : خندیدن .... بخشیدن .... و فراموش کردن .... پس.... بخند .... ببخش .... و فراموش کن

 

همیشه با به دست آوردن اون کسی که دوسش داریم نمیتونیم صاحبش بشیم، گاهی لازمه ازش بگذریم تا بتونیم صاحبش بشیم

 

مغزهای بزرگ درباره ایده ها فکر می کنن...

مغزهای متوسط درباره حوادث

مغزهای کوچک درباره مردم

 

هنگامی که خدا انسان را اندازه می گیرد متر را دور ""قلبش "" می گذارد نه دور سرش

 

هر موقع خواستی از کسی جدا بشی یادت باشه که بهترین راهش اینه که بهش بگی خدا نگه دار...

شاید طرف مقابلت ناراحت بشه و قلبش بشکنه ولی بهتر از اینه که منتظر بمونه  . . .

 

به کسی عشق بورز که لایق عشق باشه ، نه کسی که تشنه ی عشقه...

چون کسی که تشته است یه روزی سیراب میشه . . .

 

 

دیگه چیزی ندارم بنویسم...

فعلا...!

 


::بی منـــظور نوشــت::

 

 

از او که رفته نباید رنجشی به دل گرفت

آنکه دوستش داریم،همه گونه حقی بر ما دارد

حتی حق آنکه دیگر دوستمان نداشته باشد

نمی توان از او رنجشی به دل گرفت

بلکه باید تنها از خود رنجید

که چرا باید آنقدر شایسته ی محبت نباشیم

که دوست ما را ترک کند

و این خود دردی کشنده است...

______________________________

اینو یه جا خوندم.به نظرم قشنگ بود اما...

هممممممممممم...یعنی اصلا نباید به این فکر کنی که شاید اون لیاقت دوستی نداشت!!!!!

یعنی همه چی تقصیر توئه...!!!!!

یعنی همه خوبن فقط تو بدی!!!

خوش به حال کسایی که میگن مهربونی و از مهربونیت سوءاستفاده میکنن...

مگه نه؟؟؟

 

پ.ن : برا هیشکی عکس این پستم باز نمیشه؟؟؟؟؟؟؟؟


شب نوشت یک احساس

    نظر

امشب امیدی به شب زنده داری و احیا نداشتم...

فقط شب نوزدهم تونستم یکم دعا بخونم و با خدا دردو ول کنم.بیست و یکم خونه بودیم و فقط به خوندن جوشن کبیر بسنده کردم...و فکر می کردم امشبم مثل بیست و یکمه...و باید همین جور می شد

من تا 10 کلاس داشتم...مامانم و داداشم بعد افطار رفتن مسجد کنار خونه مامان بررگم و من و بابا رفتیم کلاس...اونا قرار بود خودشون از مسجد برگردن.خدایی شد که بابام منو رسوند اونجا و من رفتم مسجد...

رفتم تو دیدم دارن نماز جماعت میخونن...خونه خونده بودم  اما جماعت یه چیز دیگه بود...

ولی نخوندم...یعنی نماز عشا بود و وسطاش...دیگه بی خیال شدم.تا تموم شدن نمازشون یه گوشه نشستم...

نمازو که خوندن،داشتن چای و خرما تعارف می کردن.منم با مامان نشستم گوشه، کنار در مسجد...

برای قرآن به سر یه قرآن چند صفحه ای بهمون داده بودن...

کاری نداشتم بکنم یه چند صفحشو خوندم...

چراغارو خاموش کردن...

ماشالا volume صدای حاج آقا خیلی بالا بود.همچین تو بلندگو هم جیغ میزد،که من به شخصه اصلا نمی فهمیدم چی میگفت.تازه امشبم فهمیدم که از نظر شرعی استفاده از بلندگو حرامه!!!

خلاصه شروع کرد به حرف زدن...تا یه جاهایی از حرفاش فهمیدم که می گفت امشب نامه اعمالتون امضا میشه و پرونده ش بسته میشه.پس امشبو از دست ندین و هر چقدر میخواین ضجه بزنین و از خدا و امام زمان بخواین حاجاتتونو

همین جوری که قرآنو رو سرم گذاشتم،به جلو خیره شدم و داشتم با خودم فکر می کردم(یه جاهاییش اصلا نمی فهمیدم داره چی میگه ولی خیلیا با شنیدن اون حرفاش گریه شون گرفت...هنوزم نفهمیدم چرا...)

داشتم بیرونو نگاه می کردم.چراغای تیر برق و ماشینایی که رد می شد و خونه ها و آپارتمانا...و طبق معمول دوباره نگاهم به آسمون افتاد و باز هم دغدغه ام این بود که چرا تو این خاموشی،اون خاموش و تاریک و سیاه نیست...

این دفعه فهمیدم چه رنگی بود...به بنفش میزد...یه رنگ کبود...

رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون...

احساس کردم آسمون بغض داره و برای اینه که کبوده...

سرمو به دیوار تکیه داده بودم و برا خودم اشک می ریختم که از گوشه چشمم انگار یه نوری تو آسمون دیدم...نگاه کردم چیزی نبود...

اما وقتی دوباره سرمو پایین کردم،کاملا حسش کردم...

تصمیم گرفتم به آسمون خیره بشم که بفهمم این نور چیه...

رعد و برق بود...یعنی فقط برق یود...تو فکر این بودم که آسمونم چه بی صدا داره فریاد میزنه با ما...

من زیاد امامانمونو نمی شناسم.نه اماما نه پیامبرا...سر مزارشونم نرفتم جز امام رضا...برا همین خیلی بیشتر با ایشون احساس نزدیکی می کنم...

امام رضارم زیاد نمیشناسم...ولی حداقل نسبت به بقیه بیشتر حسش می کنم...

تو فکرش بودم که اگه الان تو اون دوران اماما(مثلا امام علی) بودیم و میتونستیم ببینیمش،چی کار می کردیم؟؟واقعا می تونستیم ثابت کنیم که اندازه گریه هایی که می کنیم دوسش داریم؟؟!!!

داشت از هر امامی یه روایتی می گفت که رسید به امام رضا...داشتم گوش میدادم و واسه دل خودم گریه می کردم که صدای رعدو شنیدم...همین جوری پشت سر هم رعد و برق میزد

لبخند زدم و گفتم:پس بالاخره سکوتت شکست...این کافی نیستا...گریه کن.مثل این آدما گریه کن...اونجوری سبک تر میشی...

واقعا نمیدونم چی شد...بارون شدیدی شروع شد...اول باور نکردم بعد دیدم زمین داره خیس میشه دیدم داره صداش زیاد میشه...

تو حالت نشسته به معنای واقعی وا رفتم.قدرت حرف زدن نداشتم.فقط خیره داشتم به زمین و آسمون نگاه می کردم...

گریه م بیشتر شد...آسمونم تو این شبا داشت بندگیشو به جا می آورد.از خدا خجالت کشیدم...دیگه نمی تونستم اشکامو کنترل کنم.نزدیک بود قرآن از سرم بیفته...

وقتی بارون داشت،زمین خشکو خیس میکرد،دقت کردم.هر قطره از بارون که تو حیاط مسجد میفتاد زمین،مثل یه چیز درخشان برق میزد...خیلی قشنگ بود.

و دوباره رعد و برق و این دفعه با نور و صدای بیشتر...فریاد آسمون از اعماق حنجره ش...

آسمون و ابراش داشتن ما رو تو این شب همراهی می کردن...

و من ناخود آگاه لبخندی گوشه لبم پیدا شد

حاج آقا گفت امشب حاجت هاتونو بخواین.امشب شب استجابته...ببینین خدا بارون رحمتشم نازل کرد...

و چه رحمتی بود...دوست داشتم به جای شنیدن حرفای اون آقا که بیشترشو نمی فهمیدم برم تو حیاط زیر بارون.تا حیاط دقیقا دو قدم فاصله بود...

دلم میخواست برم و زیرش خیس ِ خیس بشم....ِ

دلم میخواست بشینم رو زمین،رومو کنم طرف آسمونو فریاد بزنم و با خدا حرف بزنم...نه آروم و توی دل...این دفعه تا جایی که حنجره م پاره بشه...

اما...

نمیدونم اگه قرار بود اینکارو کنم،چی باید به خدا می گفتم...

بهش گفتم:خدا جون این آقائه میگه حاجت بخواین...مغز ما فقط تا اینجا گنجایش داره که ازت فقط خواسته های خودمونو بخوایم...

گفتم:خدا روم نمیشه بگم چی ازت میخوام...می ترسم ناراحت بشی ازم که چرا انقدر خواسته هام دنیاییه و اصلا به تو زیاد فک نمیکنم

پس بی خیال خواسته هام.تو از خودم بهتر میدونی که چه چیزایی میخوام.فقط میگم که همه مریضارو شفا بده...

دلم میخواست امشب حرم امام رضا بودم.اونجا هم میتونستم دستامو بذارم رو چشام و گریه کنم...انقدر گریه کنم بعد یه دفعه خوابم ببره و بعدش که بیدار شدم،احساس خیلی خوبی داشته باشم.احساس سبکی...

واقعا دلم خواست که اونجا بودم...

اومدم خونه،جوشن کبیرو خوندم.بعد فکر کردم همش عربی میخونم بذار یکم معنیشو بفههم.نشستم از اول تا بند صدم معنی فارسیشم خوندم.اسمای خدارو،صفات خداییشو...یه جاهاییش خیلی آروم شدم...

خدایا ازت خیلی ممنونم که این شبارو بهمون دادی که حداقل چند شب بیشتر به خودمون نگاه کنیم و بیشتر دنبال خودمون بگردیم تا در نهایت به تو برسیم...

انگار صدای بارونه...بازم شروع شد...

__________

صبح نوشت: دیشبم تا صبح بیدار بودم...چشام بدجوری می سوزه...

انگار این سه شبم تموم شد...چه خوب...چه بد...

 


شب بیست و سوم...آخرین فرصت

    نظر

 

نردبان دلم شکسته است!

می شود برای من کمی دعا کنی...

یا اگر خدا اجازه می دهد

کمی به جای من،خدا خدا کنی؟

راستش دلم...

مثل یک نماز بین راه،

خسته و شکسته است

می شود برای بی قراری دلم

سفارشی به آن رفیق با وفا کنی؟

_____________________________

امشب شب بیست و سومه.آخرین شب احیا و شب زنده داری.آخرین شبی که شاید بتونیم با چند تا دعا خوندن و کار خوب اعمالمونو درست کنیم

چند روز پیش مامانم بهم گفت:شب نوزدهم شب تقدیره.بیست و یکم تحکیمه(یعنی حکما نوشته میشه)و شب بیست و سوم،شب تصویبه(یعنی امام زمان امضاش میکنه).حکمی که توش نوشته یه سال کی بودیم و چی کار کردیم

کاش می تونستیم ببینیم اون تو چی نوشته...هرچند....نه همون بهتر که نمی بینیم...همون بهتر که خدا الان بهمون نشون نمیده که شاید خجالت زده بشیم و از خودمون بدمون میاد

خدا انقدر مهربون و بخشنده ست که با وجود این همه گناهی که ما می کنیم،امید داریم که ما رو ببخشه...

همین بخشش خدا باعث شده جرات کنیم هر کاری دلمون بخواد انجام بدیم و بعد بگیم خدا بخشنده ست،مهربونه،ارحم الراحمینه....

واقعا اگه یکی از ما آدما به جای اعوذ باا... خدا بود و قرار بود بینمون قضاوت کنه،انقدر ته دلمون آروم بود؟

از خیلیا شنیدم که میگن خدا رو احساس می کنن،رو راست بگم من زیاد حسش نمی کنم.و فکر میکنم انقدر گناهکار هستم که باعث شده حسش نکنم....

شاید فقط همین شبا یادش بیفتم...شاید فقط همین شبا قرآن بخونم و دعا کنم...

ما فکر می کنیم دعا خوندن و قرآن برا خداست.غافل از اینکه اینارو فقط برای اون دنیای خودمون می خونیم...

و خیلی عجیبه که انقدر زود یادمون میره...انقدر زود حالمون عوض میشه...

می دونیم خدا داره نگاهمون میکنه ولی دست از گناه نمی کشیم...می دونیم کارمون اشتباست،اگه جلو مامانمون،بابامون،معلممون این کارو می کردیم،دعوامون می کرد.اما اینجا از وجود خدا سوءاستفاده می کنیم.فکر می کنیم نمی بینیمش یعنی نیست...

اگه می تونستیم خدا رو ببینیم، شاید خیلی گناها انجام نمیشد.چون انقدر خدا بنده هاشو دوست داره که دلش نمیومد بذاره گناه کنیم.همین الانشم با اینکه نمی بینیمش،هی سعی می کنه کمکمون کنه تا اشتباه نریم...

اما...

بعضی وقتا انقدر بد باهاش برخورد می کنیم که دلش می شکنه اما بازم سعی میکنه جلو اشتباهمونو بگیره...

خدایی که مامانامونو،باباهامونو آفریده و بهشون یه دل گنده داده که اذیت کردنای مارو می بینن و دم نمیزنن،خودش چیه،خودش  کیه،...اصلا قابل تصور نیست

و همون بهتر که نمی تونیم تصورش کنیم...

دلم میخواد دوباره برگردم همونجایی که اول بودم.همونجا پیش خدا.همونجایی که پیش خدا و فرشته هاش تو آسمون بودم.با یه روح پاک...

اما الان تو این زمین انقدر به غریبه ها وابسته شدم و انقدر گناه کردم که دیگه چیزی از اون روح پاک نمونده و روم نمیشه به خدا بگم منو ببر پیش خودت...

روم نمیشه بگم خدایا من دلم برا آسمون تنگ شده.دلم برا قدم زدن رو ابرا تنگ شده....

خدا جون این مهمونی که منو فرستادی رو زمین خیلی داره طولانی میشه...غذایی که ابنجا میدن به خوشمزگی اون بالا نیست...

میزبانایی که این پایینن،به مهربونی و پاکی فرشته هات نیستن...

خدایا قول دادی مراقبم باشی.وقتی داشتی منو می فرستادی زمین گفتی همیشه پیشتم.اینم یه مهمونی مثل همه مهمونیا.تموم میشه و تو دوباره برمی گردی خونه ت پیش خودم...

خدایا این مهمونی اصلا مثل تو آسمونا نیست...اون صمیمیتی که اون بالا بود،اینجا نیست و من کم کم  دارم به زمین و زشتیاش عادت می کنم.دارم کم کم همه چیشو قشنگ می بینم...

خدایا یکم دیگه بگذره چیزی از آسمون،از خونه م هیچی یادم نمیاد...

خدایا مواظبم باش...

اگه دلتو شکوندم،اگه ناراحتت کردم،اگه نا امیدت کردم،بازم تنهام نذار و کمکم کن

زمین خیلی جای ترسناکیه...من از تنهایی می ترسم

پس...تنهام نذار

______________

هنوز نمیدونم امشب چه طور میگذره...امیدوارم شب خوبی باشه...دلم برای فرشته ها تنگ شده...

شاید امشب بتونم کنارشون باشم...

______________________________

یادم کن آنگاه که خدا را میخوانی

شاید به صداقت قلب پاکت،من نیز اجابت شوم...

التماس دعا


شب قدر

    نظر

دیشب رفتیم خونه خاله مامانم برای مراسم احیا و شب قدر تا 3 اونجا بودیم.اولش همه نشستن شروع کردن به ترتیب قرآن و دعاهای توی مفاتیحو خوندن.منم تو اتاق رفته بودم با دوستم نشسته بودیم حرف می زدیم...

قرار بود خانومی ساعت 12 بیاد مراسم قرآن به سر داشته باشیم که نیم ساعت دیر تر اومد

دوستم نشسته بود داشت قرآن می خوند،منم نمیدونم چرا حسش نبود اصلا.دراز کشیدم رو تخت و به سقف خیره شدم...انگار اون بالا دنبال خدا می گشتم.پیداش نکردم.هر چی عمیق تر نگاه می کردم فقط قشنگی کاشی کاریا به چشمم میخورد

دیدم فایده نداره چشامو بستم.1.2.3و...فکر کنم تا یه ربعی چشام بسته بود بدون اینکه به چیزی فکر کنم...

چشامو باز کردم دیدم دوستم داره با تعجب نگام می کنه...بهش لبخند زدم و رو تخت نشستم...

ادامه داد به قران خوندنش و من هنوز بیکار و بی حوصله بودم و از بی حوصلگی گوشی خودمو دوستم دستم گرفته بودم و دنبال چیزی می گشتم که خودمم نمیدونستم چی بود.دلم میخواست جوشن کبیر بخونم برا خودم اما مفاتیح نداشتم

تو اون اتاق 2-3 تا بچه هم بودن.همونطور که داشتم فکر می کردم دیدم جیغشون در اومد.داشتن با هم دعوا می کردن.مامان یکیشون اومد گفت:امشب یادت باشه چه کارای بدی کردی.همه میان اینجا حداقل امشبو خوب باشن و کارای خوب انجام بدن اما تو همه رو ناراحت کردی.خدا دیگه دعاهاتو قبول نمی کنه و صداتو نمی شنوه...

با خودم فکر کردم که منم مثل این بچه م.این هنوز نمیتونه قرآن بخونه و منی که می تونم نمی خونم.پس من بدتر از اینم.اون بچه ست و دلش پاکه.اما من چی...

بدجوری عذاب وجدان گرفته بودم ولی این عذاب کافی نبود.چون هنوز نتونسته بود بر شیطون توی دلم غلبه کنه...

دیدم کار مفیدی انجام نمیدم حداقل باهاشون بازی کنم حوصله اونا سر نره...

...

ساعت از 12 گذشته بود و اون خانوم نیومده بود.یکم با دوستم حرف زدیم و اینا در حالی که همش داشتم با گوشی ور میرفتم...اصلا حواسم به گوشی هم نبود...هی گالریو باز می کردم می بستم.هی میرفتم تو اسمسا دوباره میومدم بیرون...آخر دوستم گوشیو از دستم گرفت و پرت کرد اون طرف...

شد 5/12 و صدای آیفن در اومد...خانومه تشریف آورده بود.حوصله نداشتم برم تو جمع.با دوستم رفتیم تو آشپز خونه رو صندلی نشستیم...هنوز کار مفیدی انجام نداده بودم...

رفتم طرف ظرفشویی...دو سه تا لیوان و پیش دستی بود اونارو آب زدم و گذاشتم تا خشک بشن...

نگام افتاد به آسمون شب...انگار سیاه نبود...هنوز تاریک نشده بود یا شاید من اینطور می دیدم...

وقتی داشتیم می رفتیم اونجا هم آسمون توجهمو جلب کرده بود.خیلی رنگ غم انگیزی داشت.خیلی دلگیر بود...ولی الان دلم میخواست نگاش کنم....

گذاشتن چند تا ظرف دیگه تو ظرفشویی منو از رویاها آورد بیرون...اونارم آب کشیدم دوباره نشستم رو صندلی...

کم کم برقارو خاموش کردن.تاریک شده بود...فرصتی بود برای کسایی که دلشون می خواست یه دل سیر گریه کنن...

به دوستم گفتم دلم گریه میخواد اما نمیاد...گفت موافقم...

خانومه شروع کرد به خوندن...

باهاش زمزمه می کردم ولی از حرفاش هیچ درکی نداشتم...

یکم که گذاشت صدای گریه ها بلند شد...

دوستم دستشو طرفم دراز کرد...دستشو گرفتم...داشت احساساتشو بهم منتقل می کرد.داشت دستمو چنگ میزد...نمیدونم داشت به چی فکر می کرد

اشک منم سرازیر شد...داشت می گفت:آدما خیلی مغرورن.اما با تمام غرورشون حاضرن تو این شبا زیر پا بذارنش و بیان خدا رو التماس کنن و فقط از اون کمک بخوان...

داشتم به این فکر می کردم که هر سال که بزرگتر میشم،گناهام بیشتر میشه و یه قدم به جهنم نزدیکتر میشم...داشت امامانمونو صدا می کرد...منم باهاش زمزمه کردم...گریه م می گرفت اما نه برای اماما...داشت درباره حضرت علی و دخترش می گفت...گریه م بیشتر شد اما نه برای اونا.برای بابای خودم...نمیدونم چرا...من با بابام زیاد رابطه صمیمی ندارم.بد نیستم.یه رابطه معمولی و عادی ولی حس کردم دلم میخواد تو رویام بغلش کنم... و فقط و فقط تو رویا...چون انگار تو واقعیت دستم بهش نمیرسه و شاید خودم نمیخوام که برسه...

رسید به امام رضا...به ضامن آهو...این امامو دوست دارم...داستان اون آهو رو تو ذهنم تصور کردم...چشامو بستم و محکم فشار دادم.سرمو محکم تکیه دادم به صندلی و به این فکر کردم که کاش ضامن منم بشه و ناگهان ...

شکست...

صدای گیره ای بود که باهاش موهامو بسته بودم.شکست...چون خودمو سفت چسبونده بودم به صندلی...

گرم بود.خلی اونجا گرم بود اما من یه دفعه احساس کردم دارم یخ میزنم...انگار می لرزیدم..انگار تشنج داشتم...دستامو محکم دور خودم حلقه زدم...

از بقیه می ترسیدم...اونجا جایی نبود که بخوام به بقیه جواب پس بدم که چرا گریه می کنم اما نمی خواستم بفهمن که گریه میکنم...اشکامو با دستام پاک می کردم...اما یه دفعه دوستم گوشیو گرفت طرف صورتم و من........

خانومه گفت دستاتونو بگیرین بالا و دعا کنین...نمیدونم چرا دستامو گرفتم بالای بالا تا جلوی صورتم...دوستم داشت نگام می کرد...دیگه برام مهم نبود...دعا کردم برا خودم و گناهام...

دعا کردم برا مریضا...دعا کردم برا دوستام...دعا کردم برا عزیزایی که از دستشون دادم...و این سیل جاری شده بود و تمومی نداشت...و من دیگه نمی تونستم کنترلش کنم...

رفتم تو خیال...یه جاییو برا خودم تصور کردم و اسمشو گذاشتم بهشت...جای قشنگی بود.یکم اون تو قدم زدم...چشام بسته بود...

چشامو باز کردم...نگام به دستام افتاد...

ازشون بدم اومد...احساس کردم کثیفن...احساس کردم نجسن....و دوباره همون لرزش تمام بدنم...

دستامو آوردم پایین اما دلم نمی خواست ببینمشون...با یه دستم اون دستمو گرفتم اما حس چندش آوری داشتم.انگار دستام مال خودم نبود.دستامو از هم جدا کردم.نمی دونستم باید کجا بذارمشون که حسشون نکنم...

اعصابم خورد شده بود...

سرمو گذاشتم رو میز و چشامو بستم...فقط یه جاهایی از حرف اون خانوم رو درک کردم . بقیه شو خودم داشتم با خدا حرف میزدم.با خدا...با خودم...

به این فکر می کردم که دو ساعت اینجا میام چهره روحانی و عرفانی می گیرم و دوباره فرداش...روز از نو روزی از نو...

انگار نه انگار که دیشب داشتم برای خودم گریه می کردم...

رفتم طرف ظرفشویی و آبی به صورتم زدم...

برقارو روشن کردن...همه چشما پف کرده بود...و من هنوز تو شوک اون تاریکی آرامش بخش بودم...

اومدم خونه ساعت 3 بود...

نیاز به یه دوش آب سرد داشتم.سیمای مغزم بدجور اتصالی کرده بودن...

تصمیم گرفتم جوشن کبیرو بخونم...یه جاهاییش اسمای خدا برام جالب بود و به معانیش فکر می کردم...

ساعت 4 بود...یکم دور خودم چرخیدم و یه چیزی خوردم...20/4...سحری حاضر بود...اما حوصله خوردنشو نداشتم...دراز کشیدم.چشام داشت سنگین می شد که مامانم صدام کردم.نای بلند شدن نداشتم.به اصرار مامان چند لقمه خوردم.بدون اینکه صدای اذانو بشنومو بخوام نماز بخونم،به خواب رفتم...یه خواب قشنگ...

__________

دوستای عزیز،من که خیلی دلم توش خورده شیشه داره.براتون دعا می کنم اما فکر نکنم جوابی داشته باشه.شما که پاکین،منو یادتون نره...التماس دعا


سفر در ابر

    نظر

گاه در ابر رها می کند آدم خود را

گاه در ابر سفر می کند آدم با خویش

و زمان را می پوید در هودج ِابر

 

و پس از یک پرواز

و پس از یک رویا

باز می گردد

            تنها        

                  آرام

مثل باران به زمین

 

گر نبود این پرواز

گر نبود این رویا

گر نبود این تسکین

به یقین

آدمی دق می کرد

                     بر روی زمین


پ.ن :

هممممممممممم......

چند وقتیه حوصله نوشتن ندارم.اینکه مثلا یه پست بذارم از خودم که حس درونمو نشون بده...

برای همین به شعر بسنده می کنم.به نظرم شعرای قشنگی هستن و چون من ازشون خوشم اومده و دوسشون دارم،گذاشتم اینجا تو وبلاگ

فکر کردم حوصله نوشتن ندارم و واقعا نداشتم.اما نمیدونم چی شد که تا مدادو دستم گرفتم،سه برگ کاغذ پر شد از حرفای به هم ریخته من

جملاتی که شاید به هم ربطی نداشته باشن اما معانی مشترکی دارن و یه مفهوم رو می رسونن.البته شاید فقط برای من یه مفهومو دارن...

هنوز می تونم این حرفای نامنظم و در هم و برهمو تو کاغذ بیارم.به قدری زیادن که کاغذ جلوم کم میاره

دوست دارم بذارم تو یه پست

ولی شاید چیزایی بنویسم که نباید نوشته بشه و اگه ثبت نشه بهتر باشه.شاید کسی نتونه بفهمه چی میگم و اونوقته که...

این روزا سخت می تونم منظورمو به بقیه انتقال بدم...

به این فکر می کنم که این کاغذ چه گناهی کرده که باید سنگینی حرفای منو رو خودش تحمل کنه.شاید بهتر باشه خلاصش کنم از این همه درد...

میخوام کاغذ پر از حرفای پوچمو ریز ریز کنم بریزم تو سطل آشغال...یا مثلا کبریت روشن کنم بسوزونمشون...نمیدونم...

اگه بذارم تو وب...اون وقت شاید درک من براتون سخت بشه.حوصله ندارم بعدش به کسی جواب پس بدم...

چی کار کنم؟...!!