سفارش تبلیغ
صبا ویژن

GoOokeloOM

صفحه خانگی پارسی یار درباره

تصور کن

 

Imagine
Imagine! Even if it is hard to imagine
A world where each person is truly fortunate
Imagine a world where money race, and power have no place
A world where riot police is not the answer to the calls for unity
A world with no nuclear bombs, no artillery, and no bombardments
A world where no child will leave his legs on land mines
Everybody free, totally free
No one in pain, no pain
You wouldn’t read in newspapers that
Such and such person committed suicide
Imagine a world with no hatred, no gunpowder
No cruelty of arrogant, no fear, no coffin
Imagine a world filled with smile and freedom
Full of flowers and kisses! Filled with up growing improvements
Imagine! Even if it is a crime to imagine so
Even if you’d lay down your life on this
Imagine a world where prison does not exist in reality
Where all wars of the world are included in The Ceasefire Treaty
A world where nobody is ‘The Boss’ of the world
People are all equal
Then each person will have an equal share in
Each single seed of wheat
No border, no boundaries
Motherland would mean the entire world
Imagine you could be the interpretation of this dream

تصور کن؛

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته

جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخت خوشبخته

جهانی که تو اون، پول و نژاد و قدرت ارزش نیست

جواب همصدایی ها، پلیس ضد شورش نیست

نه بمب هسته ای داره، نه بمب افکن نه خمپاره

دیگه هیچ بچه ای پاشو روی مین جا نمیزاره

همه آزاد آزادن

همه بی درد بی دردن

تو روزنامه نمی خونی،نهنگا خودکشی کردن

جهانی رو تصور کن بدون نفرت و باروت

بدون ظلم خودکامه ،بدون وحشت و تابوت

جهانی رو تصور کن؛ پر از لبخند و آزادی

لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی

تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه

اگه با بردن اسمش، گلو پر میشه از سرمه

تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانه س

تمام جنگای دنیا شدن مشمول آتش بس

کسی آقای عالم نیست

برابر با همن مردم

دیگه سهم هر انسانه

تن هر دونه گندم

بدون مرز و محدوده

وطن یعنی همه دنیا

تصور کن تو می تونی بشی تعبیر این رویا


تولد داریم اونم نه یکی

برای اولین بار ماه تیکه و وروجک دو تایی با هم تقدیم می کنند:
**************************************************************************
اول از همه سلام! اونم صدتا... حالا اگه دوست داشتین هزارتا.
دوم :..............
امروز 9 آبان :تولد مغرور مبارک!
پس فردا 11 آبان :تولد ساشا مبارک!
فردای پس فردا 12 آبان :تولد هابیل مبارک!
فعلا!



روز جهانی فوضولی

سلام به همگی!
بعد اون آپ ناراحت کننده ی وروجک(وروجکم یه وقت بهت بر نخوره.البته تو که ازاین اخلاقا نداری ولی خب...) می خوام بگم:
امروز روز جهانی فوضولیه!
یه سوالی که ته دلتون مونده و نپرسیدین میتونین ازم بپرسین.
البته قول نمیدم جواب بدم اما تمام سعی مو میکنم که جواب بدم!!!!!!
( حالا بپرسین ببینم چی میشه )
فعلا!

_____________________________________________________________

وروجک نوشت:

سلام بر همگی.امیدوارم همتون شاد باشید

بنابر سوالاتی که شما عزیزان در مورد علت غیبت ما پرسیدین باید بگم"ما جای دوری نبودیم.زیر همین آسمون خدا.علت آپ نکردنمون هم زیاد شدن درسا و خرخونی من و ماه تیکه نبود.فقط موضوع برای پست جدید نداشتیم.این پست رو هم ماه تیکه گذاشته.وگرنه من حالا حالا ها آپ نمیکردم"

موضوع این پست اینه که در یکی از روزای خدا، من بدبخت این مطلبو با اندکی تفاوت از طریق اس ام اس(فارسی را پاس بداریم-*پیام کوتاه*-)برای ماه تیکه فرستادم

سوال ماه تیکه از من((عاشق کسی شدی یا هستی؟))بنده با دیدن این سوال کمی تا قسمتی دهنم وا ماند و بعد از دقایقی که به خود آمدم،جوابش را دادم((نــــــــــــــــــــه...))

گفتم اینو به یکی دیگه هم بفرستم.که از بخت خوب ما،سوال شخص دیگه این بود:

((این روزا خیلی تو فکر هستی و اندرون خودتی. پای کسی وسطه؟؟))  

و من برای بار دوم دهنم وا موند.بعدش با خودم گفتم اصلا دیگه این اس ام اسو به کسی نمیدم.اما پشیمون شدم.خودمو توجیه کردم که همه مثل این دوتا نیستن.پس به نفر سوم فرستادم و سوال ایشون:

((چرا جدیدا متحول گشتی؟؟))

ای خدااااااااااااا،یعنی واقعا شماها سوال دیگه به ذهنتون نمیرسه؟؟؟؟-----من فقط کمی دلم گرفته.به خدا عاشق نیستم-----

ماه تیکه گفت این مطلب موضوع پست جدیدمون بشه و من گفتم باشه

امروز داشتم نظرارو میخوندم که ملودی جان برای بار چهارم این سوالو پرسید(تا چهار نشه-بازی نشه.البته فکر کنم از ماه تیکه پرسید.چون این آپ توسط ماه تیکه بود)

((تا حالا عاشق شدی؟))

این تقصیر ما نیست

عشق یه چیز مبهم و گنگه و هم چنین هیجان انگیز که ما تمایل داریم همیشه ازش سر در بیاریم

فعلا همین

 

 


سکوت...

Godisnowhere ,     نظر

سلام به رفقای بامعرفت که مارو هیچ وقت تنها نمیذارن.دم همتون گرم.به خاطر غیبتمون مارو ببخشین.ماه تیکه رو نمیدونم ولی من خودم این دو  سه هفته سرم خیلی شلوغ بود.وقت نمیکردم به نت سر بزنم.پوزش

داشتم دنبال یه موضوع برای آپیدن می گشتم.ولی هرچی به این مغز مبارک فشار آوردم اتفاقی نیفتاد.نشد که نشد.

خاطره-داستان-طنز-شعر-عکس؟؟؟؟؟

هم چنین گور بابای هر چی عشق و دوست داشتنه.دیگه از هر چی آپ عشقولانه هست خسته شدم.

حس هیچ کدوم از اینا الان در دسترس نمی باشد.لطفا بعد مراجعه فرمایید.

تورو حدا عصبانی نشین.قصد سرکار گذاشتنتونو ندارم اما هیچی به ذهنم نمیرسه.خب چیکار کنم؟؟

فهمیدم...

ساعت 12 شبه.همه خوابیدن و شهر امن و امانه.البته همه به جز تو.تازه از حموم برگشتی.چقد خوابت میاد.لباساتو می پوشی و میری رو تختت که بخوابی.انقد خسته ای که سرو رو بالش گذاشتی رفتی. یه دفعه با صدای زنگ تلفن از خواب می پری.دور و برتو نگاه میکنی.همه جا تاریکه پس هنوز صبح نشده.یعنی کیه که نصفه شب زنگ زده؟بابات گوشیو برمیداره.چون تو اتاقتی فقط میتونی صداشونو بشنوی. پس گوشاتو تیز میکنی.حتما چیز خیلی مهمیه که اونی که زنگ زده نمیتونسته تا صبح صبر کنه.

بابات:الو...بله...بفرمایید...کی؟...(فقط سکوت و سکوت و سکوت)

مامان:کی بود؟چی گفت؟چی شده؟(درست در لحظه حساس بابا صداشو برد پایین و تو نفهمیدی چی شده اما...)

یه دقیقه سکوت...و بعد تنها صدایی که میشنوی صدای ضجه ها و ناله های مامانته که داره فقط  یه اسمو با گریه تکرار میکنه.اگه اون اسم اسم یکی از بهترین عزیزات باشه اسم یکی باشه که همیشه اونو الگوت قرار می دادی.اسم کسی باشه که هیچ وقت تولدتو فراموش نمیکرد.اسم یه فرشته پاک بود و تو فرصت درست شناختنشو نداشتی اون وقت چه حالی بهت دست میداد؟ بی اختیار اشک از چشمات سرازیر میشد.مامانت میومد بالا سرت ببینه خوابی یا بیدار که با چشمای خیست روبرو می شد اون وقت جرئت پرسیدن این سؤالو نداشتی که چه اتفاقی واسه اون افتاده.حتی نمیتونستی یه کلمه حرف بزنی.انگار دهنتو بسته باشن.فقط و فقط نگاه و نگاه و نگاه.مامانتم جواب نگاتو فقط با اشک میداد.چه حسی پیدا می کردی؟5دقیقه گذشت و  صدای بازوبسته شدن در حیاط ...حالا چرا از جات بلند نمیشی..نکنه به تختت چسبیدی؟آره انگار نمی تونی اصلا تکون بخوری.هنوزم باور نمی کنی.فقط خودتو میزنی.میزنیو میگی بیدار شو بیدار شو از خواب بیدار شو.انقد میزنی که تمام سر و صورتت زخمی وکبود میشه.اما اگه خواب باشی ارزششو داره.اما نه...خواب نیستی.بیدار بیداری و حقیقت داره

.روز ها پشت سر هم میگذره و تو کارت شده فقط دعا کردن برای کسی که اگه مشکلی داشتی بهش میگفتی برات دعا کنه.

چند ماه گذشته،همه به خودشون امید میدن که خوب میشه.بهتر میشه.همه چی دوباره به حال اولش بر میگرده.

اما...

از مدرسه برمی گردی.بابات خونه ست.ناهارتو میذاره جلوت.انگار می خواد یه چیزی بگه اما هی دست دست میکنه.گوشیش زنگ میخوره.انگار تو حرفاش گفت(قبر)نه بابا اشتباه شنیدی. ناهارتو می خوری و مثلا می خوای بری سراغ درس و مشقت .که بابات صدات میکنه.قلبت داره از جا کنده میشه.که یه دفعه میگه:میدونی فوت کرد؟باورت نمیشه.میپرسی مرد؟و بابا شروع میکنه به دلداری دادن ولی تو هیچی نمیشنوی.بغض داره خفه ت میکنه.بابا میگه میخوام برم تشییع جنازه.تو هیچی نمیگی فقط نگاه.جلو بابات خودتو نگه میداری و گریه نمیکنی.وقتی رفت دلت می خواد فریاد بزنی و جیغ بکشی اما نمی تونی.فقط میتونی بی صدا اشک بریزی.هیشکی گریه هاتو برا اون ندیده.هیشکی فکرشو نمیکنه انقد برات مهم باشه.فقط خودت میدونی و خدای خودت.

دو هفته می گذره و می خوای بری هوایی عوض کنی.تو و بابات تو ماشین نشستین که دوباره گوشی لعنتی بابات زنگ می خوره.از ماشین پیاده میشه میره تو خونه.چند دقیقه بعد با مامان برمیگرده درحالی که چشای مامان خیسه.وای خدا بازم؟گور بابای هرچی هوا عوض کردنه.خاله ت تو ماشین میشینه به بابات میگه تسلیت.میری خونه پدر بزرگ پدری همون جایی که می خواستی بریم هوا عوض کنیم.گریه و گریه و گریه.برای اولین بار تو عمرت گریه باباتو میبینی.میری تو خونه عمه ت صدات میکنه و میگه دیدی بی مادر بزرگ شدی؟تو فقط هاج و واج نگاش میکنی.که یه دفعه با یه جنازه تو اتاق روبرو میشی. هیچ وقت جلو کسی گریه نکرده بودیو همیشه خودتو کنترل میکردی.اما این دفعه نشد.پریدی بغل خاله ت و ز دی زیر گریه.

خاله،چرا این اتفاقا فقط برای ما میفته؟چرا اینجوری میشه؟چرا؟

میگه ناشکری نکن.فقط همین و بس.

ازون به بعد دیگه کسی گریه تو ندیده و همه چیو تو خودت ریختی.فقط وقتی تنهایی،وقتی داری نماز می خونی برای خودت گریه میکنی و این سؤالارو از خودت و خدات می پرسی.


تالٌی!

سلااااااااااااااااااااااااااااااام.

یه سلام بلند به بلندی روزهایی که نبودیم!

چی؟ کجا بودیم؟

کِز کرده بودیم گوشه ی دیوار.

واس چی؟

واس این که کارت اینترنتمون تموم شده بود دیگه!!!!!!!!

دِ ما فقیر فقرا باید با کارت بیایم اینترنت...

هی!

دست رو دلم نذارین که خوووووووووووووونه...

البته الان هم با کارت داداشم اومدم اینترنت!

قابل ذکره که من و داداشم داریم!!!

یعنی کارت من کارت اون و کارت اون کارت من نی!

حالا...

اینم از آپی که قرار بود 1شنبه بذاریم (البته با تاخیر)

که احساس میکنم کمی تا قسمتی مربوط به آپِ عشق هم هست!

البته عشق با ازدواج متفاوته...

 

حلقه

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

راز این حلقه که انگشت مرا

اینچنین تنگ گرفته ست به بر

راز این حلقه که درچهره ی او

این همه تابش و رخشندگی است؟

مرد حیران شد و گفت:

حلقه ی خوش بختی است،حلقه ی زندگی است.

همه گفتند: مبارک باشد.

دخترک گفت:دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد!

سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر؛

دید در نقش فروزنده ی او

روز هایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته ، هدر...

زن پریشان شد و نالید که وای

وای،این حلقه که در چهره ی او

باز هم تابش و رخشندگی است،

حلقه ی بردگی و بندگی است.

فروغ فرخزاد

 

فعلا!

نظر یادتون نره!


عشق

 عشــق  

 از یه نی نی میپرسن عشق یعنی چی؟ میگه یحنی بزالی کسی که دوس دالی از پفکت بخوله ولی فقط تو تا دونه هاااا!

عشق ... عجب کلمه (.........)*

*لطفا این (....) را پر کنید.من که هرچی فکر کردم چیز مناسبی پیدا نکردم

عشق یعنـی ...

تا حالا عاشق شدید؟تاحالا از کسی خوشتون اومده؟تا حالا شده کسی رو دوست داشته باشید؟اون چی؟دوستون داشته؟ هنوزم دوسش دارین؟هنوزم اون شمارو دوست داره؟بیشترآدمای عاشقی که من دور و بر خودم دیدم،عشقو عاشقیشون دووم نیاورده.یا عشقشون ترکشون کرده و یه زخم رو قلبشون به یادگار گذاشته یا اونا عشقشونو ترک کردن.یعنی واقعا عشق یعنی این...؟اگه عشق اینه،دلم نمیخواد هیچ وقت تجربش کنم.دلم نمیخواد هیچ وقت عاشق بشم.عاشق بشم که چی بشه؟که آخرش برسه به شکست عشقی؟که آخرش مریض بشم،بشینم کنج خونه؟ از خدا گله کنم که خدایاااااااا!چرا اینجوری شد؟چرا ترکم کرد؟که کار هر روزم این باشه که از خدا بخوام منو بکشه؟در نهایت که دعام برآورده نشد خودکشی کنم که مثلا راحت بشم؟

*همه زندگی فقط 3روزه : اومدن - بودن - رفتن . من خودم نخواستم بیام ولی خودم می خوام که باشم اونم فقط به خاطره تو وقتی هم که دیگه نباشی منم میرم

*هرگز ندیدم بر لبی لبخند زیبای تو را* هرگز نمی گیرد کسی در قلب من جای تو را

هر جارو نگاه میکنم فقط یه مشت آدم عاشق می بینم.تمام اس ام اسها مثل همین دوتای بالا عاشقانه هست(قصدم توهین به جمله ها نیست.اتفاقا بعضیاشون خیلی هم قشنگن و آدمو به فکر وامیدارن،من همیشه اونارو میخونم و از بعضیاشون چیز یاد میگیرم).اما بعضی از آدمای عاشق از این حرفا برای اثبات عشق به اونی که دوسشون دارن استفاده میکنن.ولی به نظر من عشق اگه عشقه نیاز به اثبات نداره.اونی که دوسش داریم خودش باید بفهمه.

عشق یعنی خودمونو به درو دیوار بزنیم؟دست به خودکشی بزنیم؟یه هفته بست بشینیم تو اتاقمون،درو قفل کنیم،نه آب بخوریم نه غذا،بشینیم فقط گریه کنیم؟هرروز عین کنه بچسبیم بهش(کسی که مثلا دوسش داریم) التماس کنیم که تورو خدا فقط یه دقیقه به حرفامون گوش کنه؟یعنی عشق یعنی این...؟یعنی خودمونو خواروذلیل کنیم،التماس کنیم،جلوش اشک بریزیم؟نه...من این عشقو نمیخوام.من این عاشقیو دوست ندارم.این عشق حالمو بهم میزنه.

الحمدلله،این جامعه پر شده از دختر،پسرای عاشق.وقتی تو خیابون داری راه میری سرتو هرجا بچرخونی دو کفتر عاشق میبینی.یا باهم دارن میخندن،یا باهم گریه میکنن،یا یکیشون داره اشک میریزه(معمولا کفتر بانو) و اون یکی بهش نگاه میکنه و لبخند میزنه(کفتر خان).این چیزا تو کافیشابا و رستورانا و پارکا بیشتر دیده میشه.ماشاالله سطح فرهنگ جوونای ما خیلی بالا هست،همشون دستشون تو کار خیره.اگه تاحالا متوجه نشدین(که البته بعیده)،برین داخل پارک برای چند دقیقه رو یه نیمکت تنها بشینین،یا تو یه پاساژ تنها قدم بزنین مثلا دارین ویترین مغازه هارو می بینین اونوقت چند برادر یا خواهر گرامی به عنوان نذری شماره پخش می کنن که شمارو از این کار الهی بی نصیب نمیذارن.شما هم خیلی راحت شماره رو برمی دارین(بلا نسبت شما)و این میشه اولین آشنایی شما و اون . آشنایی تو چت که دیگه جای خود داره.بعد، هرروز با هم در تماس خواهید بود.اونقدی که بهم عادت میکنین و مثلا اگه یه روز همدیگه رو نبینین می میرین.بعدش کفتر خان از کفتر بانو خواستگاری میکنه که با مخالفت خانواده همراهه.که البته حق دارن.بعد دو کفتر فرارو ترجیح میدن و باهم دیگه از دنیای واقعی به خیالاتشون پناه می برن.بعد از مدتی باهم بودن یکی از یکی دیگه زده میشه،بهش خیانت میکنه و ترکش می کنه.در نتیجه اون یکی کفتر بدبخت دچار شکست عشقی،روحی میشه و در نهایت دست به خودکشی زنه.این عشق پوچ، تهوع آور نیست؟ درواقع،به نظر من این اصلا اسمش عشق نیست.

ولی عشق معنی دیگه ای غیر از این معنی مزخرف و مسخره(این نظر منه ) هم داره:

همه میگن عشق مقدسه . پیامبران و ائمه هم بر این باور بودن.این ماییم که این عشق مقدسو تبدیل به لجن می کنیم.این صداقت و پاکی رو،این محبتو، این چیز به این قشنگیو به یه چیز چندش آور تبدیل می کنیم.

 

*******************************************************************************************

فکر نمی کردم انقدر دلم پر باشه؟آخه من که عاشق نشدم پس چرا این موضوع انقدر ذهنمو مشغول کرده؟کسی چه می دونه؟شاید منی که الآن نظرم درمورد عشق اینه،چند سال دیگه خودم عاشق بشم.فقط امیدوارم تا زمانی که عشق انقدر بی معنیه

این اتفاق پیش نیاد

درسته این عشق واهی و مبهم حالمو بهم میزنه اما این جملات چه تقصیری دارن)بستگی داره کجا ازشون استفاده کنیم)

*در زیر"باران عشق"باید ماند تا "غبار تنهایی" را شست.نمیدانم در زیر کدامین باران ایستاده ام که اینگونه"تنها"ولی خیسم!

*وقتی گریه کردیم همه گفتن بچه ای.وقتی خندیدیم گفتن دیوونه ای.جدی بودیم گفتن مغروری.شوخی کردیم گفتن سنگین باش.سنگین بودیم گفتن افسرده ای.حرف زدیم گفتن پرحرفی.ساکت شدیم گفتن عاشقی.حالا که میگیم عاشقیم همه میگن اشتباست.عشق مال قصه هاست.

*سعی نکن بارون باشی که برای اثبات وجودت خودتو به شیشه پنجره بکوبی سعی کن ابر باشی تا همه تشنه دیدنت باشن(این جمله و جمله قبل ازهموناییه که منو به فکر کردن وامیداره)

جملات قشنگ زیاده ایشالله در پستای بعدی تقدیمتون میکنم.

ممنون میشم اگه با نظراتتون منو راهنمایی کنید و بگید طرز فکر من درسته یا نه.شما در این مورد چی فکر می کنید (.....)رو هم پر کنیدااااااااااااا          

                                                                                       یادتون نره

فعلا عزت زیاد

 

 

 

 


عشق

                                                                                       

                                                             "خرید معجزه"

        وقتی سارا دخترک هشت سا له ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کردند. فهمید برا درش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت ، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار...

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت. داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟ دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

دختـرک توضیح داد : برادر کوچک من ، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید : چقدر پول داری؟ دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب ، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی ، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم ، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود ، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت : فقط 5 دلار!




زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو من می ترسم! مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم! مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواش تر برونی. مرد جوان: مرا محکم بگیر .زن جوان: خوب، حالا می شه یواش تر برونی؟مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند


مردی، دیر وقت، خسته و عصبانی، از سر کار به خانه بازگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ بله حتما. چه سوالی؟ بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داداین به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟" فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟ اگر باید بدانی خوب می گویم، 20 دلار.

پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفتمی شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟" مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:" اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا اینقدر خود خواه هستی. من هر روز، سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم." پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:" چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟" بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش در خواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد. خواب هستی پسرم؟ نه پدر، بیدارم. فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا، این 10 دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد:" متشکرم بابا" بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت:" با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟" پسر کوچولو پاسخ داد:" برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم......."




شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است
.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!

مرد شدیدا منقلب شد.

ده سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی می

توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم

**********************************************************************************************

 


تبریکات ویژه

اخبار سمپاد:

سمپادیای گل گلاب باید شیرینی بدن

دیروز مورخ6 شهریور89 ،نتایج مرحله دوم آزمون تیزهوشان ورودی به دبیرستان اعلام شد.به همه ی دوستای سمپادیمون این موفقیتو تبریک میگم.ایشالله همیشه موفق باشن.شیرینی ما یادتون نره.

 

 


تولد

تولد

سلام به همه دوستای گلم.خوبید خوشید سلامتید؟

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

امروز تولد دو تا از دوستامونه.نفس جون و سهیلای عزیزم تولدتونو از همینجا از صمیم قلب تبریک میگم.ایشاا...120ساله بشین

تولد تولد تولدت مبارک

                              مبارک مبارک

                                                تولدت مبارک