سفارش تبلیغ
صبا ویژن

GoOokeloOM

صفحه خانگی پارسی یار درباره

مخاطب خاص

    نظر

دوست عزیزم ، فکر نمیکنم تونسته باشم تو رو درک کنم.منو ببخش.اسمشو نصیحت یا هر چیز دیگه نذار لطفا.من فقط نظرمو نسبت به حرفات و احساساتی که این مدت یا خیلی وقته که داری ، گفتم.دیدم زیاد شد اینو به عنوان یکی از پستام گذاشتم که اینجا بخونی:
____________
(( آره تو هر سنی میشه به سیم آخر زد
 دوران بلوغ من خوب بود!
چون هنوز بزرگ نشده بودم!!!!!!!!!!!!!1
چون هنوز افکار بچگانه داشتم و دنیای واقعی رو ندیده بودم!!!!!!!
اما وقتی آدم دلش میخواد به سیم آخر بزنه که دیگه بچه نیستو مجبوره واقعیت های دنیا رو ببینه و باهاشون زندگی کنه ))

____________
وقتی میگی تو دوران بلوغت هنوز بزرگ نشده بودی، یعنی به بلوغ نرسیدی.پس اون دوره شاید برای بقیه دوران بلوغ بوده باشه ولی برای تو نبود.وقتی فهمیدی داری کجا زندگی میکنی و هدف مبهم و در نهایت مسخره(جسارت نبود.کلی گفتم) خودتو برای زندگی کشف کردی و بعد ِکلی فکر کردن و سوال و پرس و جو از خودت و اطرافیان به هیچ نتیچه ای نرسیدی و از همه حتی خودت نا امید شدی و احساس کردی این ظلمه که خدا تو رو وارد این دنیای مزخرف و بی معنی کرد ، اون وقته به سیم آخر میزنی.
به نظرم این دوره ، دوره بلوغه.بلوغ به این نیست که نیمه گمشده موقتتو  پیدا کنی(چیزی که تو 15-16 سالگی رایجه.دوستی با اولین دختر یا پسر و علاقه موقت به اون برای جبران نیاز ها و کمبود ها).به این نیست که احساس عاشق بودن بکنی.دوران بلوغ به نظرم دوره ایه که درک میکنی و چشماتو باز میکنی و کلی از واقعیات اکثرا تلخو می بینی.چیزایی که کوچیکتر که بودی برات اهمیتی نداشت.چون نمی شناختیشون.
نمیدونم دلیل این نامگذاری برای دوران بلوغ چیه و چرا تو سن نوجوانی.اینکه کسی تو فکر باشه و به چیزی فکر کنه و ناراحت به نظر بیاد ، اثرات دوران بلوغ نیست.ما اینطور به خودمون گفتیم و الان دیگه باورمون شده.من آدمایی رو دیدم که از سن 16 سالگی هم گذشتن.خیلی هم گذشتن و به قول معروف دوران بلوغشون تموم شده ولی هم چنان همون حالت گوشه گیریو دارن
من دوستام میگن که احساس میکنن که دچار تغییر و تحول شدن و احساس میکنن بزرگ شدن( قبلا به جنس مذکر فکر نمیکردن.الان میکنن).نمیدونم چرا من احساس بزرگی(نه به معنی علاقه به جنس مخالف.کلا...) نمی کنم.انگار همون قدری که قبلا می فهمیدم الانم همون جوریم.نمیدونم...شاید اشتباه میکنم.بگذریم..بریم سر همون قضیه...
خب حالا که بد شانسی آوردی و متولد شدی و به این دنیای کثیف اومدی.چه میشه کرد.شاید اسمش تقدیر و سرنوشته.حالا دو راه داری.یا اینکه باهاش بجنگی یا ازش فرار کنی.اولش میگی که میتونی مقاومت کنی و روزگارو شکست بدی اما وقتی یه بار شکست تلخ و بزرگی میخوری نا امید میشی و راه دومو انتخاب میکنی.راه دومی که اگه بدتر از صبر نباشه بهتر از اون نیست
من گاهی وقتا که یه دفعه از همه چی خسته میشم و به خودکشی فکر میکنم..این فکر من زیاد طول نمی کشه چون چشامو محکم رو هم میذارم و میگم:فراموشش کن.این راهش نیست...
خودکشی راهیه که هیچ وقت نمی تونم به خودم بقبولونمش که درسته.که بهترینه.یا اینکه اگه بخوام بین بد و بدتر یکیو انتخاب کنم نباید اینو انتخاب کنم.درسته الان مشکل بزرگی خدا رو شکر هنوز برام پیش نیومده اما باید با خودم هر روز تکرار کنم که با وجود هر مشکلی این راهش نیست و واقعا هر روز به خودم میگم که هیچ وقت یادم نره.که اگه یه چیزی پیش اومد یاد حرفم بیفتم.یاد قولم با خدا بیفتم که حتی یه لحظه هم نباید بهش فکر کنم.نباید..
حداقل اگه بخوای زندگی کنی اما اونجور که خودت بخوای ، درسته سختی داره اما آخرش خوبه.حداقل با روزگار می جنگی.اما خودکشی جنگ با خداست.یعنی مخالفت با خدایی که خودش تو رو بوجود آورد و اون عالم تره و بهتر میدونه.حتما انقدر در تو شجاعت و استقامت و چیزای دیگه گذاشته که بتونی با دنیا بجنگی و از پسش بر بیای.وقتی داری ازش فرار میکنی یعنی خدا رو نا امید میکنی از اینکه میگه تو اشرف مخلوقاتی و بهترین کارو با عقلت میتونی انجام بدی و درست تصمیم بگیری.یعنی خودتو از خودت نا امید میکنی.یعنی به خودت می فهمونی تو بی لیاقتی.ارزش آفریده شدن نداشتی
شاید شعار باشه.ولی من اینارو قبول دارم.عقیده ام اینجوریه.منم خیلی وقتا نا امید شدم و از همه چیز این زندگی خسته و درمونده.اما بازم نتونستم خودمو قانع کنم که مرگ ، اونم به دست خود ِ آدم چاره ی کاره
قبول دارم تو دنیا عدالت اصلا برقرار نیست و یکی انقدر غرق تو پوله که نمی دونه باهاشون چیکار کنه.یکی حتی پول نداره شکم بچه شو سیر کنه(خودش به جهنم).یکی شبا رو بالش پر قو میخوابه یکی یه کارتون گیرش بیاد آخر خوش شانسیشه.من نه پولدارم نه فقیر ولی هر دو رو دور و ور خودم دیدم.کسی که همه چی داره خوشی زده زیر دلشو معلوم نیست داره چه غلطی میکنه.یکی هم که انقدر بدبخته که تنها آرزوش مرگشه...
به خدا من تو ناز و نعمت بزرگ نشدم که شعار بدم.همه اینارو قبل از شما به خودم میگم.
من تو این سن فقط همین قدر می فهمم.اگه اشتباهه ببخشین و از دستم ناراحت نشین.شاید بزرگتر که شدم بیشتر بفهمم
من اینارو دارم به خودم میگم.اگه هی میگم "تو" منظورم اصلا به شما نیست.اینجوری راحت تر میتونم حرف بزنم
دوست من ، احساسی که تو داری به نظرم طبیعیه و اگه اینطور نباشه یکم از حالت نرمال خارجه.چون فکر میکنم هر آدمی یه روزی از خودشو زندگیش زده میشه و روز ِبعد دوباره سعی میکنه از نو شروع کنه.من جوابی برای احساساتی که داری ندارم.چون شاید خودمم بعد ها اینجوری بشم.یعنی احتمالا این طور میشه...الانم یکی از همون وقتایی که حوصله هیچ کاری ندارم.حتی فکر کردن.فقط خواستم جوابتو داده باشم
منم خیلی وقتا فکر میکنم برای چی دارم زندگی میکنم؟هدفم چیه؟چرا دنیا اینجوریه؟چرا آدما اینطورن و خیلی سوالای دیگه که هیچکس جوابی بهم نمیده و این باعث میشه از همه چی نا امید بشم ولی بعد مدتی ، با کمک خدا خودمو پیدا میکنم
زندگی همینیه که می بینی.خیلی قشنگ نیست.ولی به هر حال فرصتیه که خدا بهمون داده.بهتره به خوبی ازش استفاده کنیم.با خوب و بدش بسازیم.ایشاا...   ...هر وقت خدا خواست...   میریم پیشش و اگه لایقش باشیم تو اون بهشتی که ازش حرف میزنه کمی نفس بکشیم