سفارش تبلیغ
صبا ویژن

GoOokeloOM

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دوست داشتن

    نظر

دنیا را بد ساخته اند ...

کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد 

 کسی که تو را دوست دارد ، تو دوستش نمی داری

اما کسی که تو دوستش می داری و او هم تو را دوست دارد

به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند

و این رنج است

****************

در نهان ،

 به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند

و در آشکارا ،

از آنانی که دوستمان دارند غافلیم

شاید این است...

دلیل تنهایی ما

*****************

آن کس را که دوست دارید ، آزاد بگذارید

اگر متعلق به تو باشد ، به پیش تو باز می گردد

وگرنه از اول هم برای تو نبوده است

*****************

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم

*****************

خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است

چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

                                   (دکتر شریعتی)

***********************************

دور و ورم شلوغه اما از درون تنهام

هنوز کسی رو پیدا نکردم که تنهاییمو پر کنه و منو دوست داشته باشه

شایدم باشه و من خبر ندارم

چه حس بدیه..حس نیاز...نیاز به اینکه برای کسی مهم باشی و دوسٍت داشته باشن

چقدر راحت دوستی ها از بین میره و دو نفر خیلی سریع بعد از مدت ها رفاقت با هم غریبه میشن.امروز اینو به وضوح دیدم

برای آدما متاسفم...آدمایی که فقط اسمشون آدمه..

تنهام..نمیدونم چرا میام نت..نمیدونم چرا وبلاگ دارم..نمیدونم چند تا دوست صمیمی دارم..نمیدونم برای چند نفر دوست خوبی بودم..نمیدونم به چند نفر بدی کردم..نمیدونم واسه چی دارم زندگی میکنم...نمیدونم

فقط میدونم که...خسته ام.خیلی خیلی خسته...


درد و دل

    نظر

خب اینم از عید ، همون عیدی که براش لحظه شماری می کردیم.اینم تموم شد رفت پی کارش و دوباره مدرسه و معلما و درس و ...

بعد از عید هم که ماشاالله مثل برق و باد میگذره.تقریبا یکی دو ماه به امتحانای آخر سال مونده...

خیر سرم مثلا میخواستم از بعد عید متحول بشم و همینطور بیشتر درس بخونم.اما کو عمل؟همش شعار بود.معلما مجال نمیدن که.از چهاردهم فروردین تا الان شاید دو سه شب زود خوابیده باشم.زود مثلا 11.بقیه شبا 12-1-2-...همین جور پشت سر هم امتحان میذارن.اوووووووف..خسته شدم.دیگه نمیکشم.اه...

امروزم که آزمون اختصاصی داشتیم همچین گل کاشتم که ....دیشب تا 2داشتم میخوندم.صبحم که کلا کتاب دستم بود.بعضی غلطایی که داشتم واقعا مسخره بود و اعصابمو خورد کرد.یعنی یه درسی که همیشه کمترین درصدم-خیلی خیلی کمش- دیگه 80 درصد بود امروز.........واااای خدای من.افتضاح در چه حد؟؟آخه من به کی بگم؟نمیدونم چرا وقتی برگه رو میدم تازه به نتیجه درست میرسم و میفهمم غلط زدم.واقعا خسته نباشم.حالم از خودم بهم میخوره.جالب تر از همه مقایسه درصد های خودم با بقیه بچه هاست.یه تبلیغ بود چی بود میگفت "تفاوت را احساس کنید" این همونه.همچین تفاوت توش قشنگ دیده میشه...

این بچه های ما هم اعصاب منو خورد میکنن.آزمون عمومی مون شنبه است.دوستم میگه تصمیم گرفتم برای عمومی نخونم.اینکه نخونم واسه امتحان و بد بدم بهتر از اینه که بخونم و بد بدم.اختصاصی 60 تا سوال بود میگم چند تا غلط داری؟میگه نپرس گند زدم.میگم عیبی نداره حالا بگو میگه واااای.نزدیک بود گریش بگیره.فکر کردم مثلا چقدر غلط داره.یکم دلداری دادم بهش بعد گفتم بگو.میگه 5 غلط.من همینجور مات و مبهوت موندم.فقط دلم میخواست جفت پا برم تو صورتش.خودمو کنترل کردم با یه لبخند فقط بهش نگاه کردم.میگه امتحانمو بد ندادم؟من هیچی نگفتم.میگه بچه های دیگه 1-2 غلطه هم بودن.تو سرویس تو راه برگشت بودیم.من وسط این دوستم و یکی دیگه بودم.اون یکی 6 تا غلط داشت.حالا هی به هم دیگه میگفتن وای چقدر خراب کردیم.هی میشمردن و میگفتن شاید دهم بشن.دوازدهم بشن.منم این وسط  برگ چغندر. لبخند میزدم و از پنجره بیرونو نگاه میکردم...حالا اینا میگیم به فرض خیلی بد دادن.از یکی دیگه پرسیدم اون همچین گفت خراب کردم من گفتم هیچی نصفشو غلط داره.گفتم چند تا؟میگه 3تا......خدایااااا

نتیجه گرفتم که من همون آدم سابق قبل از عیدم.هیچ تغییری نکردم.شایدم یکم بی حوصله تر و درس نخون تر شدم و این واقعا بده.اصلا از خودم راضی نیستم.هرچی بچه های دیگه پیشرفت کردن من همینجور موندم

سه ماه تابستون پارسال کلا مدرسه میرفتیم چون آزمون ورودی داشتیم اصلا استراحت نکردیم.امیدوارم این تابستون بتونم یکم خوش بگذرونم.واقعا خسته شدم.از همه چی.هر چیزی که فکرشو بکنین.حوصله درس و مدرسه رو ندارم.این امتحانم واقعا افسردم کرد.

بی  دقتی های امتحانای کلاسیمم که واسم عادت شده.چاشنیه.غلط نباشه میرم به معلم نشون میدم حتما یه غلط پیدا کنه که بین نمره های بقیه امتحانا تبعیض قائل نشه

درد و دلای درسیم کلی دیگه هم هست ولی دیگه حوصله نوشتن ندارم.

درد و دلای غیر درسیمم که بس زیاااااااده ولی دریغ از اندکی حوصله و انگیزه

واقعا من برای چی زندگی میکنم وقتی اصلا مفید نیستم؟فقط نقش مصرف کننده رو دارم

                                            خدایا...لطفا کمکم کن 

 


بوی بهار...تولدی دوباره

    نظر

سلام دوستان عزیز! روزتون بخیر.امیدوارم همگی خوب باشید

موضوع خاصی برای آپ ندارم..پس هر چی به ذهنم میرسه،می نویسم :

اول از مدرسه میگم..

هفته قبل به ما گفتن یک شنبه(یعنی امروز)آزمون مشترک بین فرزانگان و شهید بهشتی دارین.خیلی دیر گفته بودن.شهید بهشتیا از دو ماه پیش می دونستن و بر اساس اطلاعاتی که به ما رسیده،خودشون اعتراف کردن که کتابای تستشون همه سیاه شده(برعکس ما،که کتابا همه تمیز و دست نخورده.می تونیم سر چهار راه بفروشیمشون).خودمونو کشتیم بس که رفتیم دفتر مدیییییر گفتیم کنسلش کنن.مگه قبول میکرد؟(هیشکی موافق این امتحان نبود جز مدیرمون)با خونسردی بهمون نگاه کرد گفت:"به ترتیب تو اول میشی،تو دوم،تو سوم،...الی آخر

ما هم گفتیم نمیایم اصلا.برای همین قرار بود مثلا پنج شنبه،آخرین روز مدرسه باشه.با بچه ها خداحافظی کردیم.البته 4،3 تایی گفتن که میان.ما هم دیدیم فرقی نمیکنه.اگه هم بیان معلم نمیتونه درس بده.پس گفتیم اشکالی نداره.زنگ که خورد مدیر تو حیاط بود بهش لبخند زدم گفتم"خدافظ خانوم...سال خوبی داشته باشین" کلی تهدیدمون کرد گفت هر زنگ که غیبت کنین از اون درس مستمر کم میکنیم.ما هم که این گوش در..اون گوش دروازه(نمیدونم کی بهشون خبر داده بود که ما نمیخوایم بریم.که همش به ما میگفتن کسی حق نداره از این کلاس غیبت کنه)

خلاصه گذشت تا رسید به جمعه.نمیدونم چی شد که بابام گفت باید بری مدرسه و زوده الان تعطیل کنین.به بچه ها گفتم من مجبورم برم مدرسه.صبح شنبه رفتم..در کمال نا باوری دیدم نصف بجه ها اومدن.یعنی دقیقا اونایی که می گفتن "اگه کسی مدرسه بیاد حسابشو می رسیم و میرن تو جمع دستمال دستشویی ها و فلان کارو میکنیم و ..." البته برو بچ خودمون هیچ کدوم نیومدن که دهن همه باز موند که خرخونا نیومدن.(منظورم این نبود که جزو خرخونام.با اونا صمیمی ترم)

کلا الکی تا ساعت 5/12 در و دیوار و نگاه میکردم.بچه ها هم حرف میزدن با هم.ولی واقعا حوصلم سر رفته بود.معلمم 3،2 تا سوال برای سرگرم کردن ما میداد.آخرشم گفتن آزمون فردا کنسل شد.اومدم خونه به پدر جان گفتم هیچ خبری نبود.اجازه می فرمایید فردا تشریف نبرم مدرسه؟ایشونم دیگه چیزی نگفتن.در نتیجه تعطیلی ما از همین امروز شروع شد.البته معلما هم چندتایی تکلیف دادن.برای بعد از عید هم برنامه امتحانامونو دادن هر کدوم.یعنی از یک شنبه بعد سیزده بدر،پشت سر هم امتحان..

____________________________________________________________________

حالا از اتاق تکونی میگم..

من یه داداش کوچکتر از خودم دارم.اتاقمونم یکیه.پس هر چی من بخوام تمیز کنم بی فایده ست.چون دوباره میشه بازار شام.در حدی که بابام میگه "صحرای کربلا از این اتاق خلوت تره"

 قرار بود برای عید کمد دیواری بزنیم تو اتاقمون بلکه یکم منظم تر شه(گرچه همه مطمئن بودن که دوباره همون آش و همون کاسه ست).همه ی وسایلو تو هال و پذیرایی ریختیم.دیگه فکر کنین چه غوغایی بود.تو این جابه جایی وسایل،چند تا از مجسمه هامم شکست.چون اون موقع من مدرسه بودم و مامان خانوم داشت وسایلو جابه جا میکرد.

خلاصه من و برادر گرام شروع کردیم به چیدن وسایل تو کمد.که البته هر چی جا میدادیم بازم تموم نمیشد.کلی چیز هم ریختیم دور اما باز تموم شدنی نبودن.کلا یه هفته ست دارم اتاقو درست می چینم بازم یه چیزایی تو هال مونده.دکوراسیونش تغییر کرد،قشنگ شد.داداشی که خیلی جو گیر بود همه وسایلو تو قفسه هاش گذاشت خیلی شلوغ شد.

من تو یه طبقه کتابای زبانم و دیکشنری و اینارو گذاشتم.اون طرفش رمان و کتابای شعر و دیوان و اینا.طبقه پایینش لوح تقدیرا و جایزه هایی که سمپاد تقدیم کرده بود.بعدیش لاک و ادکلن و اسپری و از این چیزا.با جعبه جواهرات(بدل البته.کلا زیاد از طلا خوشم نمیاد)آخریشم که میز درسمه.(از اینایی که کشوشو میکشیم بیرون)روشو با یه شمعدون و قاب عکس خودم و جا سی دی و برگه های یادداشت و ساعت و اینا پر کردم.دیوار اتاقم سبز پسته ایه.نمیدونم چه جوری شد که مدیر برای تقدیر آزمون بین مراکز و داخلی جایزه هایی که می داد سبز بود.کلا ست شد.بالای کمد که عروسکا و خرسی ها و اینارو گذاشتم.پایینشم که در داره کتابای درسی و کتابای تست.یه ردیف میمونه  که اونم توش لباسامه.میرم سمت کمد خودم آرامش میگیرم.خیلی خلوت و آرامش بخشه.(به دلیل یه سری مسائل از گذاشتن عکس معذورم)

___________________________________________________________________

میرم سراغ خریدای عید..

راستش،امسال نمیدونم عاقل تر شدم یا حالم خوب نبود..نمیدونم.سعی میکردم چیزای ارزونتر انتخاب کنم.هی مامانی میگفت عیبی نداره،تو انتخاب کن.من میگفتم:"این انتخابمه".مامانمم راضی بود.به نظرم این لباسای ساده خیلی قشنگترن.من که اینارو بیشتر می پسندم.یعنی چی مثلا؟مانتو ها البته همه قیمتا زیاد بود.ولی بازم اونی که ساده تر و ارزونتر و در عین حال به نظرم شیک و قشنگ بود و انتخاب کردم.میگم ارزونتر چون نسبت به دوستام که ازشون پرسیدم چقدر گرفتینش واقعا ارزونتر بود.به نظرم نمی ارزه..

ولی واقعا یه جوری شده بودم.انگار اصلا برام مهم نبود.اگه خوشم میومد اما گرون بود نظرمو عوض میکردم.اول از مامان می پرسیدم چقده بعد اون لبخند میزد میگفت خوبه.خیالم راحت میشد.گرچه همین قدر با کلی صرفه جویی بازم به نظرم پولشون خیلی زیاد شد.بازم یکم ناراحتم.آخه برای این کمد دیواری خودش چند میلیونی خرج شد.لباسای منو و داداشی هم بهشون اضافه شد دیگه..البته چند تا لباس خودم داشتم به مامان گفتم دیگه لازم ندارم یه سریا رو برام بخری

__________________________________________________________________

حالا میرم سراغ جملات کلیشه ای:

نزدیکای عیده.چه خوبه همین طور که به فکر گردگیری و خونه تکونی هستیم،خونه دلمونو هم ..(چی بود فعلش؟؟؟در نمیاد دیگه.حالا همونی که خودتون میدونید..!!!)اگه از کسی کینه به دل داریم،اگه از کسی دلخوریم..ببخشیم و آشتی کنیم و از این چیزا

و اما تصمیم من در این مورد:

سال 89 که داره تموم میشه و من به یه سری از قول هایی که به خودم داده بودم عمل نکردم.میخوام سال نود بهترین استفاده رو ببرم.از همین حالا تصمیم میگیرم که این سال برام به معنی یه تولد باشه.الانم زیاد بد نیستم اما میخوام سال جدید سعی کنم،متفاوت باشم،بهترین باشم.بقیه رو خوشحال کنم و از غم رهاشون کنم،به قول بچه ها دپرس و گوشه گیر نباشم(به خدا عاشق نیستم.فقط اون موقع ها تو فکرم.به خودم،اطرافیانم،جامعه ام و زندگیم فکر میکنم)از این به بعد دوست دارم بشم یه آدمی که همه دوسش داشته باشن و محبوب باشم و اینا دیگه.امیدوارم خدا هم کمکم کنه.البته باید اینو بگم که من خودم و باورها و اعتقادامو عوض نمیکنم.من خودمم و از این مسئله راضیم.

"جان نلسون" میگه: هرقدر میخواهی متفاوت باش،ولی بکوش تا مردمی که با تو متفاوتند،تحمل کنی

من که خدارو شکر تا حالا از کسی متنفر نشدم.ناراحتم که..نه،نیستم.اگه هم دلخورم خودم یادم نمیاد بخشیدمشون.

"خوشبخت کسانی هستند که می توانند ببخشند،بی آنکه آن را به خاطر بسپارند،بی آنکه فراموش کنند"

هیچ وقت یادم نمیره،مطمئن باش.اما بخشیدم.امیدوارم کسی از من دلخور نباشه.شاید یکم زود باشه اما الان همین جا از دوستای نتی خودم حلالیت میخوام.اگه ناراحتتون کردم منو ببخشید لطفا

___________________________________________________________________

آها راسسی،این تازه یادم اومد..

قراره 26،27 اسفند بریم تهران خونه خاله،دایی و اینا.بعد همگی با هم بریم شیراز.نمیدونم تا کی البته.تا حالا شیراز نرفتم.خیلی دلم میخواد زودتر برم.مامانم دوران دانشجویی رفته بود میگه خیلی قشنگه دلمو حسابی آب کرده.

"کلا من و داداشی خونه نباشیم،فقط بیرون باشیم حالا هر جایی،بهمون خوش میگذره".البته خونه هم خوبه ها،ولی معمولا حوصلم سر میره.اما عمیقا موافقم هیچ جا خونه آدم نمیشه.

درباره مسافرت..تابستون چهارتایی(من،برادر،مامان،بابا)رفتیم مشهد.تو حرم که خیلی توووپ بود.واقعا احساس خوبی داشتم.اما گشت و گذار واقعا حوصله نداشتم.چون تنهایی اصلا کیف نمیده.اما چون شیراز تقریبا با همه اقوام مادری باهم میریم،واقعا خوووش میگذره.مخصوصا بچه ها هم که همه هستن.البته تو نوه ها هم سن خودم ندارم.ولی خب با همه صمیمی هستم و واقعا خوش میگذره.مخصوصا دخی خاله جونم،پسر خاله،پسر دایی،دایی و زندایی جونی.بقیه بچه ها هم که هم سن همن و دوم،سوم ابتدایی و داداشی هم که سومه.به اینام که خیلی خوش میگذره.مگه میشه مسافرت دسته جمعی خوش نگذره؟اونم با این فامیلای اهل حال؟؟آخ جووون

در نتیجه خوب شد الان دارم آپ میکنم.چون دیگه وقت نمیشه.از همین حالا هم پیشاپیش عیدتووون مبارک.سال خوبی داشته باشین

راسسی شما تو عید مسافرت میرین؟؟کجا؟!!

____________________________________________________________________

دیگه اینکه..من عاشق مهمونیای عید و دید و بازدیدم.فقط امیدوارم میزبان ها عیدی یادشون نره و نگن بزرگ شدی و اینا!!!عیدی که بزرگ،کوچیکی نداره.مگه نه؟؟!!

_____________________________________________________________________

مثلا موضوع خاصی نداشتم.اینا همه تو یه زمان داخل مغزمه.تازززززه،من هیچی از دغده هام نگفتم.چیزایی که فکرمو مشغول کرده.سوالام...اما ببخشید انقد شد دیگه.ممنون که وقتتونو برای این متن گذاشتین.با یه لبخند عیدی منو هم بدین.حالا بگین ... (سیب و هلو از مد افتاد.چی بگین؟)نمیدونم فقط بخندین،نمیخواد چیزی بگین!هه هه هه

*********************************************************************

بازم عیدتون مبارک.موقع سال تحویل مارو هم دعا کنید!!

"زندگی بهتر از مرگ است!حداقل به خاطر لبخند مادر،دل یک دوست که به خاطر ما می تپد و یک بشقاب چیپس!"

 


دروغ،دو رویی،دو رنگی

    نظر

بهم گفت تو هنوز واسه فکر کردن به این موضوعات خیلی بچه ای.هنوز زوده فکرتو درگیر این چیزا کنی.هنوز خیلی وقت داری که تصمیم بگیری.الان وقتش نیست.بهش گفتم من بچه نیستم.خیلی چیزا رو میتونم بفهمم و درک کنم.برای خیلی کارا خودم میتونم تصمیم بگیرم.اینم مثل همونا.اخم کردم و رومو ازش برگردوندم.دلم نمیخواست بهم بگه بچه.منم میخواستم مثل خودش باشم.یه آدم بزرگ.دلم میخواست زودتر بزرگ بشم تا دیگه این حرفا اذیتم نکنه.تا کسی دیگه بهم نگه بچه...

بهم خندید و گفت یه سال دیگه خودت میای پیشم بهم میگی دلم میخواد بچه باشم.من که ازدواج کردمم هنوز بچه مامان بابام هستم.اصلا مگه بچه بودن بده؟

هنوز یه سال از اون روز نگذشته اما من...از ته قلبم کاملا خالصانه دلم میخواد زندگیم متوقف بشه و از این بزرگتر نشم.من الان بچه ام.خیلی هم بچه ام و به بچه بودنم افتخار میکنم

به اونم زنگ زدم و گفتم هنوز یه سال نشده اما من از آرزوی خودم پشیمون شدم.من دوران بچگیو دوست دارم.فقط بهم خندید بدون اینکه هیچ حرفی بهم بزنه...

امسال کلاس ما انگار یه جور دیگه شده.یه جو سنگینی برقراره.یه چیزی تو مایه های دو رنگی توش حکم فرماس.نمیگم پارسال همه احساسای بچه ها پاک بود اما حداقل خیلی بهتر از امسال بود.پارسال تو اون کلاس احساس صمیمیت بیشتری می کردم.شایدم همراه با امنیت اما الان انگار بچه ها غریبه شدن.همه یه جورایی دورو شدن.جلوی آدم که هستن یه چیز میگن اما پشت سرت یه چیز دیگه.وقتی جلوت هستن باهات گرم میگیرن.اما وقتی از شون یکم فاصله میگیری یه عالمه غیبت میکنن.همه فقط دلشون میخواد یه آتو(املاش اینجوریه؟؟...نمیدونم)از طرف مقابلشون بگیرن.

اما بچه ها(کودکان)اصلا اینطوری نیستن.همشون قلب پاکی دارن.ظاهر و باطنشون یکیه.اگه از کسی ناراحتن،اگه از کسی متنفرن،اگه کسیو دوست داشته باشن،اگه...صادقانه بروز میدن.بدون هیچ دروغ و دورنگی

اما ظاهرا دورویی و دورنگی یکی از خصوصیات بارز بیشتر آدم بزرگاست.پس من دوست ندارم بزرگ بشم.یا اگه بزرگ شدم امیدوارم این صفتو هیچ وقت نداشته باشم.اوایل برام باور کردنی نبود که دورویی وجود داره.چون من همیشه اونی که هستمو نشون میدم.نه اونی که دوست دارم باشم.نه اونی که دیگران انتظار دارن باشم.اما کلا سعی میکنم آدمی باشم که بعدا مهم بشم.برای جامعه م مفید باشم.که اگه یکی اسممو شنید،یه خاطره خوب ازم داشته باشه.که کسی فراموشم نکنه.دوستم بهم میگه تو استثنایی.وگرنه همه ی آدمای دور و ورت دوشخصیتین.تو کودک درونت هنوز زنده ست.تو فقط تونستی این ویژگی بچگیتو حفظ کنی اما نمیتونی بقیه رو هم تغییر بدی تا مثل خودت بشن

واقعا اعصابم خورده.خیلی خیلی زیاد...

هر کس بد ما به خلق گوید ما صورت او نمی خراشیم

ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم

احساس میکنم اخیرا برخورد بچه ها با من عوض شده.نگاهاشون فرق داره.توش یه رنگی دیده نمیشه.وقتی باهام حرف میزنن بعضی وقتا نیش وکنایه میزنن.(یا همون طعنه)مشخصه که وقتی دارن حرف میزنن و چیزیو به زبون میارن در همون لحظه یه چیز متناقض با اون حرفشون تو سرشونه.زبون یه چیز میگه عمل یه چیز دیگه.گفتار یه جوره و رفتار جور دیگه.

انتظار خیلی حرفارو از خیلی آدما یا بهتر بگم از خیلی از دوستا(دوست نما ها)نداشتم.نمیتونم بفهمم که چه جوری به خودشون اجازه میدن هر طوری میخوان درباره من و اونایی که باهاشون صمیمی هستم فکر کنن.یه چیزی مثل شایعه پراکنی.بدون دونستن اصل قضیه.یک کلاغ چهل کلاغ کردن

این چند وقته پچ پچا و در گوشی حرف زدنا هم بیشتر شده.نمیدونم چه اتفاقی در انتظارمه فقط امیدوارم همه اینا ساخته خیالات خام خودم باشه نه واقعیت.اما...اگه خیالاته پس چرا بعضیا حرفمو تایید میکنن؟چرا اونام میگن بچه های کلاس عوض شدن؟واقعا هیچی نمیدونم...هیچی

وقتی دارن باهام حرف میزنن نمیدونم کدوم شخصیتشونه.وقتی باهام شوخی میکنن و میخندن،وقتی بهم میگن خیلی دوسم دارن واقعا از ته دلشونه یا فقط ظاهر قضیه ست.به دوستم گفتم نمیتونم باهاشون معمولی برخورد کنم.نمیتونم به خودم بقبولونم...نمیتونم.دیگه به کی میتونم اعتماد کنم؟از کجا بفهمم اونی که باهام حرف میزنه راست میگه یا تظاهر به صداقت میکنه؟نمیتونم وانمود کنم که عین خیالم نیست.نمیتونم بگم که اصلا مهم نیست.دوستم بهم گفت این تازه اوّلشه.این کلاس کوچیک ماست.تو فکر کردی جامعه بهتر از اینه؟فکر کردی که با آدمایی که تو جامعه برخورد میکنی همه فرشته ان؟همه پاکن؟همه احساساتشون خالصه؟

اینارو خودمم میدونستم اما خب...باورش برام خیلی سخته که دوستای صمیمی که انتخاب کردم همشون عین من نیستن.با من صادق نیستن.توشون ناخالصی هست.همیشه میگفتم من با همه زود دوست میشم و رابطه اجتماعی قوی دارم برای دوست یابی.پس کلی دوست خوب و صمیمی پیدا میکنم.اما انگار اشتباه کردم.دوستایی که پیدا کردم هیچ کدوم اونی نیستن که انتظار داشتم.فقط یه چندتایی برام دوست صمیمی مونده.امیدوارم حداقل اونا برام بمونن.فکر کنم رو اونا بشه حساب باز کرد.

دنیا نباشد!

فقط کوچه ای باشد و باران...

و دوستی که زلال تر از باران است.

پ.ن 1:اوایل هدفم از داشتن وبلاگ تفریح و سرگرمی و بعدش پیدا کردن دوستای واقعی بود.اما می بینم که نمیتونم دوستای واقعیو تشخیص بدم.پس تلاشم بی نتیجه بود و هست.از این به بعد اگه آپ کنم حرف دل،چیزایی که ذهنمو مشغول میکنه،افکار و عقایدم و هر چی که دوست داشته باشم و تو زندگی روزمره بهش فکر میکنمه.اونایی که منو میشناسن لطفا از"وروجک" انتظار بیشترازاینو نداشته باشن.دیگه نمیتونم وروجک سابق با شیطونیای قبل باشم.ظاهرا این دنیا و این جامعه ای که توش زندگی میکنم خیلی جدی ترازاینه که بخوام با شیطونی و خوش گذرونی سرو ته شو هم بیارم.البته معنیش این نیست که شوخی و خنده و شیطونی موقوف.اما باید مصمم تر و جدی تر به آینده و هدف اصلیم از زندگیم فکر کنم

ازحالا به بعد هدفم ثبت کردن چیزاییه که برام مهمه و بهشون فکر میکنم.برام فرق نمیکنه افکارمو رو کاغذ بنویسم یا رو شاخه ها و ساقه درختا یا روی شن و ماسه.فقط میخوام بنویسم شاید یکم خالی بشم.پس امیدوارم کسی اظهار نظر نکنه که چرا وبلاگت شبیه دفترچه خاطرات شده و از این جور اراجیف

پ.ن 2:من دیدم خیلی هارو لینک کردم که شاید فقط یکی دوبار بهم سر زده باشیم و الان نه من بهشون سر میزنم نه اونا میان وبم.پس با همون اجازه که خودم لینکشون کردم،الان پاکشون کردم.اسم بعضیام هست گرچه بهشون سر نمیزنم ولی براشون احترام قائلم و به خودم اجازه پاک کردن اسمشونو ندادم.اگه هم ببینم باز به کسی سر نمیزنم و فقط اسمشون تو وبلاگه پاکشون میکنم.فکر نکنم دیگه بخوام با کسی تبادل لینک کنم.اگه از وبی خیلی خوشم بیاد،اون فرق داره دیگه.هر کسی هم دلش میخواد میتونه با اجازه خودش لینکم کنه(و البته شاید با اجازه ماه تیکه) و اگه هم دوست داشت نظر بذاره.این نهایت لطفشو میرسونه ولی اصلا اجباری نیست.حداقل برای پستای مربوط به من

پ.ن 3:هر وقت که دلم گرفته بود و از خدا میخواستم بارون بیاد همون موقع دعام استجاب شد.(دلم میخواد زیر بارون قدم بزنم.اول بارون ملایم بعدش خیس خیس بشم).حالا از خدا میخوام برف بیاد.تا شاید با اومدنش بتونه خیلی از این سیاهیا و تاریکیا و دورویی هارو بپوشونه و همه جا رو سفید پوش کنه.

پ.ن 4: و این تکرار تکرار است/ ومن تکرار تکرارم

پ.ن 5: امتحانام امروز تموم شدن.امیدوارم اونایی که محصل و دانشجو هستن و امتحان داشتن و شایدم هنوز دارن،موفق باشن

پ.ن 6: راسسی...سلام...و بعدشم...خداحافظ


لحظه های کاغذی

    نظر

خسته ام از آرزو ها ، آرزو های شعاری

شوق پرواز مجازی ، بال های استعاری

لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین

سقف های سرد و سنگین ، آسمان های اجاری

عصر جدول های خالی ، پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری

رونوشت روز ها رو ، روی هم سنجاق کردم

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزو ها

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من ، صفحه باز حوادث

در ستون تسلیت ها ، نامی  از ما یادگاری

*******************************

پ.ن 1 : داره بارون میاد...دوست میدارم


...(چیزی برا عنوان به ذهنم نمیرسه)

    نظر

 سلام دوستان.خوبین؟

نمیخوام به خودم تلقین کنم ولی خب...دروغم نمیتونم بگم...حال من خوب نیست.اصلا...حوصله هیچ کاری ندارمالانم فقط چند تا سوال ازتون میپرسم.اجباری تو جواب دادن به اینا نیست.از خودم دارم میپرسم(اگه سوالا به همدیگه ربط نداشتن به بزرگی خودتون ببخشید.چیزایی که ذهنمو مشغول کرده خیلی زیاده و کلا خیلی پیچیدست.فعلا اینا یادمه)

 1- تو یه کتاب خوندم که "دوست کسی هست که چون دیگران میروند،او می آید"

چنین دوستی داری؟؟؟؟؟؟!!!!

2- خودتو قاتل میدونی یا مقتول؟؟؟!!!

3- اگه قرار بود به جای اسمت رو خودت صفتی میذاشتی،چه صفتی رو انتخاب میکردی؟!

4- چه انگیزه ای برای زندگی کردن داری؟؟!!!!

5- اولین باری که به مرگ فکر کرده بودی چند سالت بود؟؟؟؟!!!

6- اگه میتونستی با یه خراش رو صورتت - مثلا از فاصله چشم تا دهان - میزان هوش خود تو 40% بالاتر ببری ، با این فرض که هیچ وقت این راز فاش نمیشه،این کار و میکردی؟؟؟

7- نظرت راجع به خدا چیه؟؟؟!!!

8- خودت رو چقدر دوست داری؟؟؟؟

9- شده بعضی اوقات احساس کنی شاید خدا مرده؟؟؟؟اگه آره چرا؟؟؟!!

10- مردن یعنی تو یه وضعیت موندن(به نظر من).تو زنده ای یا مرده؟؟؟!!

11- الان چی(یا کی) تو زندگیت بیشتر از هرچیزی برات ارزش داره؟؟؟!!

12- چند بار احساس تنهایی و بی کسی کردی؟؟؟؟!!!

زندگی یک صبح بهاری است

اگر دوستی داشته باشی

کسی که  با او راه بروی

با او حرف  بزنی

به جانبش رو کنی

زندگی یک صبح بهاری است

اگر دوستی داشته باشی

تا کمی آفتاب را با او قسمت کنی

که تو را یاری دهد

پس حالا و همیشه

تو را یاری هست!

 زندگی... فعلا که برای من زندگی یه صبح پاییزی و ابریه

 

 اگر یادتان بود و باران گرفت ، دعایی به حال بیابان کنید

.....................................................

پی نوشت:

دیشب وقتی نوشتن این متن تموم شد،یه دفعه صدای بارونو شنیدم.تا صبح سیل زد.به نظرتون این یه نشونه میتونه باشه؟

راسسی امروز نتایج آزمون قطب( سمپاد)دادن.کلاس ما تو استان اول شد(ایول فرزانگان-01)اما...شهید بهشتیا رتبه 9 آوردن.هووووووورااااا.واقعا خوشحالم

 

 


...

    نظر

سلاااام بچه ها.امیدوارم حال همگیتون خوب باشه

تازه چه خبر؟چی کارا میکنین؟

اگه حال منو بپرسین و ازمن خبر بخواین که...چی بگم...حالم بدک نیست.کمی تا قسمتی ابری و گاهی بارونی(اگه شدید باشه سیل و طوفان به همراه داره)

خبر هم...فقط و فقط ازمدرسه،درس ، خرخونی بچه ها ، امتحانای معلما(هر روز 2-3تا)

امروزم که...امتحان کامپیوتر C + +   داشتیم.سرکار خانوم Weak  (ق) هم که قربونش برم سنگ تموم گذاشتن و دستشون درد نکنه گریه بچه هارو در آوردن.من به شخصه اگه برگمو خیلی دست بالا تصحیح  کنه شـــایــد از 10نمره 3بشم.که این آرزو تقریبا میشه گفت محاله.چون این معلم عقده ای و ... هیچی سرش نمیشه.بهش میگیم بابا این سوالو تو کلاس نگفتین، دستورشو یاد ندادین،میگه اگــــه تو کلاس گوش میدانین بلد بودین.فکرشو بکنین ،یکی از بچه های خرخون یه سوال ازش پرسید.بهش میگه"معلومه درس نخوندی"ما همه چشامون داشت در میومد.این اگه نخونده،پس بچه های دیگه که واویلاااا

بگذریم...

من چند روز تعطیلی پشت سرهم رو خیلی دوست دارم.(البته اینو بگم که از جمعه ها متنفرم.گاهی وقتا خیلی حوصلم سر میره ودلم میگیره.ولی 5شنبه ها...عاشقشم )

ولی این دفعه فرق میکنه.نمیدونم چرا...کاشکی 5شنبه که بین التعطیلین هست(و تعطیل اعلام شد) میرفتیم مدرسه.یه وقت فکر نکنین که به خاطر خرخونی دارم میگما...نه بابا...اصلا اینطور نیست.

اما بالاخره تعطیله دیگه و من این تعطیلاتو به همه دوستایی که مثل من مدرسه میرن و میدونن ما از دست معلما چی میکشیم تبریک میگم.خدا ایشالله بیشترش کنه

آخ ...داشت یادم میرفت...پیشاپیش عید قربان رو بهتون تبریک میگم.ممکنه فردا وقت نکنم بیام نت تبریک بگم.

موقع قربونی کردن گاو و گوسفند هاتون و خوردن گوشت و جیگر یاد ماهم باشین(قربونی گاو...هه هه هه-فقط  شتر کم مونده )

دیگه اینکه:

ما روز خاصی رو برای آپ کردن در نظر نگرفتیم.هر وقت عشقمون کشید آپ میکنیم. شما دوستای گلمون لطف کنید هر وقت میاین نت یه سری هم این طرفا بزنین.شاید ما پست جدید گذاشته باشیم.(چون شاید وقت نکنیم به همتون خبر بدیم)

اون دسته از عزیزانی که سر نمیزنن که هیچی اما اونایی که زحمت میکشن و پستای مارو میخونن لطفا نظر بدن.در فرصت مناسب حتما جوابتونو میدیم

راسسی 2تا سوال:(از این به بعد میخوام تو پستای جدید ازتون چند تا سوالم بپرسم.اگه دوست داشتین جواب بدین)

1- اگه قرار بود همین امشب - بدون مجال تماس با کسی –بمیرید،از نگفتن چه چیز به چه کس،بیش از همه متاسف می شدید؟

2- تصور کنید که الان مردید،دوست دارید روی سنگ قبرتون چی بنویسند؟چرا؟

 

*عــیـــدتــون مــبـارک *

 

 


تصور کن

 

Imagine
Imagine! Even if it is hard to imagine
A world where each person is truly fortunate
Imagine a world where money race, and power have no place
A world where riot police is not the answer to the calls for unity
A world with no nuclear bombs, no artillery, and no bombardments
A world where no child will leave his legs on land mines
Everybody free, totally free
No one in pain, no pain
You wouldn’t read in newspapers that
Such and such person committed suicide
Imagine a world with no hatred, no gunpowder
No cruelty of arrogant, no fear, no coffin
Imagine a world filled with smile and freedom
Full of flowers and kisses! Filled with up growing improvements
Imagine! Even if it is a crime to imagine so
Even if you’d lay down your life on this
Imagine a world where prison does not exist in reality
Where all wars of the world are included in The Ceasefire Treaty
A world where nobody is ‘The Boss’ of the world
People are all equal
Then each person will have an equal share in
Each single seed of wheat
No border, no boundaries
Motherland would mean the entire world
Imagine you could be the interpretation of this dream

تصور کن؛

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته

جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخت خوشبخته

جهانی که تو اون، پول و نژاد و قدرت ارزش نیست

جواب همصدایی ها، پلیس ضد شورش نیست

نه بمب هسته ای داره، نه بمب افکن نه خمپاره

دیگه هیچ بچه ای پاشو روی مین جا نمیزاره

همه آزاد آزادن

همه بی درد بی دردن

تو روزنامه نمی خونی،نهنگا خودکشی کردن

جهانی رو تصور کن بدون نفرت و باروت

بدون ظلم خودکامه ،بدون وحشت و تابوت

جهانی رو تصور کن؛ پر از لبخند و آزادی

لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی

تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه

اگه با بردن اسمش، گلو پر میشه از سرمه

تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانه س

تمام جنگای دنیا شدن مشمول آتش بس

کسی آقای عالم نیست

برابر با همن مردم

دیگه سهم هر انسانه

تن هر دونه گندم

بدون مرز و محدوده

وطن یعنی همه دنیا

تصور کن تو می تونی بشی تعبیر این رویا


سکوت...

Godisnowhere ,     نظر

سلام به رفقای بامعرفت که مارو هیچ وقت تنها نمیذارن.دم همتون گرم.به خاطر غیبتمون مارو ببخشین.ماه تیکه رو نمیدونم ولی من خودم این دو  سه هفته سرم خیلی شلوغ بود.وقت نمیکردم به نت سر بزنم.پوزش

داشتم دنبال یه موضوع برای آپیدن می گشتم.ولی هرچی به این مغز مبارک فشار آوردم اتفاقی نیفتاد.نشد که نشد.

خاطره-داستان-طنز-شعر-عکس؟؟؟؟؟

هم چنین گور بابای هر چی عشق و دوست داشتنه.دیگه از هر چی آپ عشقولانه هست خسته شدم.

حس هیچ کدوم از اینا الان در دسترس نمی باشد.لطفا بعد مراجعه فرمایید.

تورو حدا عصبانی نشین.قصد سرکار گذاشتنتونو ندارم اما هیچی به ذهنم نمیرسه.خب چیکار کنم؟؟

فهمیدم...

ساعت 12 شبه.همه خوابیدن و شهر امن و امانه.البته همه به جز تو.تازه از حموم برگشتی.چقد خوابت میاد.لباساتو می پوشی و میری رو تختت که بخوابی.انقد خسته ای که سرو رو بالش گذاشتی رفتی. یه دفعه با صدای زنگ تلفن از خواب می پری.دور و برتو نگاه میکنی.همه جا تاریکه پس هنوز صبح نشده.یعنی کیه که نصفه شب زنگ زده؟بابات گوشیو برمیداره.چون تو اتاقتی فقط میتونی صداشونو بشنوی. پس گوشاتو تیز میکنی.حتما چیز خیلی مهمیه که اونی که زنگ زده نمیتونسته تا صبح صبر کنه.

بابات:الو...بله...بفرمایید...کی؟...(فقط سکوت و سکوت و سکوت)

مامان:کی بود؟چی گفت؟چی شده؟(درست در لحظه حساس بابا صداشو برد پایین و تو نفهمیدی چی شده اما...)

یه دقیقه سکوت...و بعد تنها صدایی که میشنوی صدای ضجه ها و ناله های مامانته که داره فقط  یه اسمو با گریه تکرار میکنه.اگه اون اسم اسم یکی از بهترین عزیزات باشه اسم یکی باشه که همیشه اونو الگوت قرار می دادی.اسم کسی باشه که هیچ وقت تولدتو فراموش نمیکرد.اسم یه فرشته پاک بود و تو فرصت درست شناختنشو نداشتی اون وقت چه حالی بهت دست میداد؟ بی اختیار اشک از چشمات سرازیر میشد.مامانت میومد بالا سرت ببینه خوابی یا بیدار که با چشمای خیست روبرو می شد اون وقت جرئت پرسیدن این سؤالو نداشتی که چه اتفاقی واسه اون افتاده.حتی نمیتونستی یه کلمه حرف بزنی.انگار دهنتو بسته باشن.فقط و فقط نگاه و نگاه و نگاه.مامانتم جواب نگاتو فقط با اشک میداد.چه حسی پیدا می کردی؟5دقیقه گذشت و  صدای بازوبسته شدن در حیاط ...حالا چرا از جات بلند نمیشی..نکنه به تختت چسبیدی؟آره انگار نمی تونی اصلا تکون بخوری.هنوزم باور نمی کنی.فقط خودتو میزنی.میزنیو میگی بیدار شو بیدار شو از خواب بیدار شو.انقد میزنی که تمام سر و صورتت زخمی وکبود میشه.اما اگه خواب باشی ارزششو داره.اما نه...خواب نیستی.بیدار بیداری و حقیقت داره

.روز ها پشت سر هم میگذره و تو کارت شده فقط دعا کردن برای کسی که اگه مشکلی داشتی بهش میگفتی برات دعا کنه.

چند ماه گذشته،همه به خودشون امید میدن که خوب میشه.بهتر میشه.همه چی دوباره به حال اولش بر میگرده.

اما...

از مدرسه برمی گردی.بابات خونه ست.ناهارتو میذاره جلوت.انگار می خواد یه چیزی بگه اما هی دست دست میکنه.گوشیش زنگ میخوره.انگار تو حرفاش گفت(قبر)نه بابا اشتباه شنیدی. ناهارتو می خوری و مثلا می خوای بری سراغ درس و مشقت .که بابات صدات میکنه.قلبت داره از جا کنده میشه.که یه دفعه میگه:میدونی فوت کرد؟باورت نمیشه.میپرسی مرد؟و بابا شروع میکنه به دلداری دادن ولی تو هیچی نمیشنوی.بغض داره خفه ت میکنه.بابا میگه میخوام برم تشییع جنازه.تو هیچی نمیگی فقط نگاه.جلو بابات خودتو نگه میداری و گریه نمیکنی.وقتی رفت دلت می خواد فریاد بزنی و جیغ بکشی اما نمی تونی.فقط میتونی بی صدا اشک بریزی.هیشکی گریه هاتو برا اون ندیده.هیشکی فکرشو نمیکنه انقد برات مهم باشه.فقط خودت میدونی و خدای خودت.

دو هفته می گذره و می خوای بری هوایی عوض کنی.تو و بابات تو ماشین نشستین که دوباره گوشی لعنتی بابات زنگ می خوره.از ماشین پیاده میشه میره تو خونه.چند دقیقه بعد با مامان برمیگرده درحالی که چشای مامان خیسه.وای خدا بازم؟گور بابای هرچی هوا عوض کردنه.خاله ت تو ماشین میشینه به بابات میگه تسلیت.میری خونه پدر بزرگ پدری همون جایی که می خواستی بریم هوا عوض کنیم.گریه و گریه و گریه.برای اولین بار تو عمرت گریه باباتو میبینی.میری تو خونه عمه ت صدات میکنه و میگه دیدی بی مادر بزرگ شدی؟تو فقط هاج و واج نگاش میکنی.که یه دفعه با یه جنازه تو اتاق روبرو میشی. هیچ وقت جلو کسی گریه نکرده بودیو همیشه خودتو کنترل میکردی.اما این دفعه نشد.پریدی بغل خاله ت و ز دی زیر گریه.

خاله،چرا این اتفاقا فقط برای ما میفته؟چرا اینجوری میشه؟چرا؟

میگه ناشکری نکن.فقط همین و بس.

ازون به بعد دیگه کسی گریه تو ندیده و همه چیو تو خودت ریختی.فقط وقتی تنهایی،وقتی داری نماز می خونی برای خودت گریه میکنی و این سؤالارو از خودت و خدات می پرسی.


ببخشید

    نظر

ببخشید ،اومدیم منت کشی

سلام به دوستای خوب خودم.خیلی ازتون عذر می خوام که یه چنین اتفاقی تو این وبلاگ افتاد.شما به بزرگی خودتون ببخشید.می خواستم آْپایی که در این موضوعه  رو پاک کنم ولی با خودم گفتم به عنوان یه خاطره بذارم بمونه.اشتباه نکنید دوستان، درسته ماه تیکه یه نمه قاطی کرده بود اما  نه در این مورد بسیار کوچیک و در هیچ مورد دیگه ای من و ماه تیکه باهم قهر نکردیم، قهر نمی کنیم،قهر نخواهیم کرد.آپ منم در این مورد زیاد جدی نبود.من انقدرا خشن نیستم. ماه تیکه هم مگه دست خودشه که بره؟اصلا مگه می تونه با وجود دوستای گلی مثل شما بذاره بره؟اون موضوع حل شد.یعنی موضوع خاصی نبود.ولی کلا از دوستایی که راجع به این آپ نظر دادن و به ما فهموندن ما دوستایی داریم که میتونیم روشون حساب باز کنیم،ممنونم.ما این وبلاگو باهم شروع کردیم.اگه قرار باشه تموم کنیم باهم تموم میکنیم که به این زودیا تمومش نمی کنیم و شما مجبورین همچنان مارو تحمل کنین.موضوع مهم اینه که الان اواسطه شهریوره و بعدش مهرو باز شدن مدرسه ها.ماهم که بچه درس خون(آره جون خودمون)،شاید نتونیم زیاد بیایم تو نت ولی نظرات شما فراموش نشه.(درسته موقع مدرسه وقت زیاد آپیدن و جواب کامنت دادن نداریم اما وقت 5دقیقه رفتن تو نتو خوندن کامنتای شما رو که پیدا میکنیم.حتما حتما بهتون قول میدیم به شماها سر بزنیم حتی اگه نظر ندیم بهتون)الآن دارین با خودتون میگین چقدر ما بچه ایم.نه؟؟؟ 

مثلا ما می خواستیم هر یک شنبه آپ کنیم.ای ماه تیکه،خدا بگم چی کارت نکنه که الان آپمون شبانه روزی شد.البته فکر کنم کارت اینترنت ماه تیکه تموم شد.فعلا نت هوتوتو شما مجبورین فقط مزخرفات بنده رو بخونین.اگه مسئله ای در این میان پیش نیاد،تا یکشنبه خداحافظ.نظر یادتون نره