سفارش تبلیغ
صبا ویژن

GoOokeloOM

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خاطره

خاطره ,     نظر

رفته بودیم آزمایشگاه فیزیک. اون روز رو تخته ی آزمایشگاه یه شعر قشنگ بود که توجه همه ی بچه ها رو به خودش جلب کرد ولی معلممون نذاشت بخونیمش اما یواشکی:

یاد اون روزای خوب بچگی

که توی ناودونامون آب می دویید

تا که خورشید با من و تو قهر میکرد

تو چشای خستمون آب می دویید

واسه گنجشکای باغ همسایه

پاییزا دون می پاشیدیم من و تو

روی تخت ایوون مادربزرگ

عکس قلیون می کشیدیم من وتو

غروبا که بودیم کنج حیاط

می کشیدیم از ته دل یهو آه

شبا رو پشت بومای کاه گلی

می نوشتی نامه واسم روی ماه

تا صدای پای بابا می اومد

می دوییدیم توی کوچه ، مثل باد

با یه گردو می زدیم پر تو هوا

با یه قاچ هندونه می شدیم چه شاد

با اون دستای کوچیک کنار حوض

کف صابونا چه خوب حباب میشد

تا یکی دو قطره بارون می اومد

سقف خونمون چه زود خراب میشد

دم ظهرا کارمون بود تو حیاط

روی دیوار نشون غلط زدن

که بگیم کدوم یکی بلندتریم

تند وتند جر می زدیم تو خط زدن

اون شبای چله زیر کرسیا

چیک و چیک تخمه شکستن ، یادته

واسه اینکه مورچه ها سیر بخورن

در دیگا رو نبستن ، یادته

حالا دیگه واسمون فرق نداره

عمو نوروز توی بقچش چی داره

واسه ما و بچه های همسایه

شب عیدا چی زیر سر میذاره

حالا دیگه تا توی حیاط میریم

مامانه میگه یواش صدا نده

بشین آروم و یهجا ، حرف نزنین

موج خنده تون یهو هوا نره

بابا گفته که داداش مردی شده

دیگه زشته دنبالش قطار بشیم

دیگه حتی نمیشه یکی یکی

رو شیار شونه هاش سوار بشیم

گفته من دیگه دارم بزرگ میشم

نباید جلوش پامو دراز کنم

با صدای گاری لبو فروش

بدوم پنجره ها رو باز کنم

حالا ممّد پسر همسایمون

که شب عیدا میکردن کچلش

روشنک دختر بقال محل

که عروسک می گرفت تو بقلش

یاسمن ، اون که می خواست مامان بشه

اون که نون خشکیا رو نم می زد

خاله بازی که شروع میشد یهو

علی جرزن بازی رو بهم می زد

حالا دیگه همشون بزرگ شدن

هر کدوم سری کشیدن توی سرا

همشون قد کشیدن ، آدم شدن

دیگه پیدا شون نمیشه این ورا

حالا اون بچه محل های قدیم

نمیان به کوچمون سر بزنن

وقتی که دعوا میشه لج بکنن

به گیسای بافتمون چنگ بزنن

حالا دیگه خوب می فهمن که چرا

موش موشک آسه میره ، آسه میاد

میدونن هرکی بخواد نون بخوره

صبح میره ، آخر شب خسته میاد

دیگه حتی نمیشه باورشون

که باید چشماشونو وا بکنن

تا تکونشون بدی ، اخم میکنن

که می خوان دوباره لالا بکنن

حرفشون اینه که تا تو خواب باشی

آدمای کوچه رو سیر می بینی

نه که آسمون باهات قهر میکنه

نه دیگه کسی رو دلگیر می بینی

من دیگه دوست ندارم بزرگ بشم

نمی خوام از خونمون فرار کنم

نمی خوام پشت سر بچگی هام

یه عالم حرف های بد قطار کنم

که بگم اون روزا که بچه بودیم

چیزی از زندگی حالیمون نبود

جز حصیر کهنه توی پنج دری

دیگه چیزی جای قالیمون نبود

با صدای تیک و تیک ساعتا

نمی خوام با کوچه ها خو بگیرم

نمی خوام سایه باشم کنج دیوار

که زیر خاطره هام بو بگیرم

مبینا

(فامیلی این مبینا یادم رفته یعنی به اسمش هم اطمینان ندارم خودش هرجا هست خواهش میکنم مارو عفو کنه!)