سفارش تبلیغ
صبا ویژن

GoOokeloOM

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شب قدر

    نظر

دیشب رفتیم خونه خاله مامانم برای مراسم احیا و شب قدر تا 3 اونجا بودیم.اولش همه نشستن شروع کردن به ترتیب قرآن و دعاهای توی مفاتیحو خوندن.منم تو اتاق رفته بودم با دوستم نشسته بودیم حرف می زدیم...

قرار بود خانومی ساعت 12 بیاد مراسم قرآن به سر داشته باشیم که نیم ساعت دیر تر اومد

دوستم نشسته بود داشت قرآن می خوند،منم نمیدونم چرا حسش نبود اصلا.دراز کشیدم رو تخت و به سقف خیره شدم...انگار اون بالا دنبال خدا می گشتم.پیداش نکردم.هر چی عمیق تر نگاه می کردم فقط قشنگی کاشی کاریا به چشمم میخورد

دیدم فایده نداره چشامو بستم.1.2.3و...فکر کنم تا یه ربعی چشام بسته بود بدون اینکه به چیزی فکر کنم...

چشامو باز کردم دیدم دوستم داره با تعجب نگام می کنه...بهش لبخند زدم و رو تخت نشستم...

ادامه داد به قران خوندنش و من هنوز بیکار و بی حوصله بودم و از بی حوصلگی گوشی خودمو دوستم دستم گرفته بودم و دنبال چیزی می گشتم که خودمم نمیدونستم چی بود.دلم میخواست جوشن کبیر بخونم برا خودم اما مفاتیح نداشتم

تو اون اتاق 2-3 تا بچه هم بودن.همونطور که داشتم فکر می کردم دیدم جیغشون در اومد.داشتن با هم دعوا می کردن.مامان یکیشون اومد گفت:امشب یادت باشه چه کارای بدی کردی.همه میان اینجا حداقل امشبو خوب باشن و کارای خوب انجام بدن اما تو همه رو ناراحت کردی.خدا دیگه دعاهاتو قبول نمی کنه و صداتو نمی شنوه...

با خودم فکر کردم که منم مثل این بچه م.این هنوز نمیتونه قرآن بخونه و منی که می تونم نمی خونم.پس من بدتر از اینم.اون بچه ست و دلش پاکه.اما من چی...

بدجوری عذاب وجدان گرفته بودم ولی این عذاب کافی نبود.چون هنوز نتونسته بود بر شیطون توی دلم غلبه کنه...

دیدم کار مفیدی انجام نمیدم حداقل باهاشون بازی کنم حوصله اونا سر نره...

...

ساعت از 12 گذشته بود و اون خانوم نیومده بود.یکم با دوستم حرف زدیم و اینا در حالی که همش داشتم با گوشی ور میرفتم...اصلا حواسم به گوشی هم نبود...هی گالریو باز می کردم می بستم.هی میرفتم تو اسمسا دوباره میومدم بیرون...آخر دوستم گوشیو از دستم گرفت و پرت کرد اون طرف...

شد 5/12 و صدای آیفن در اومد...خانومه تشریف آورده بود.حوصله نداشتم برم تو جمع.با دوستم رفتیم تو آشپز خونه رو صندلی نشستیم...هنوز کار مفیدی انجام نداده بودم...

رفتم طرف ظرفشویی...دو سه تا لیوان و پیش دستی بود اونارو آب زدم و گذاشتم تا خشک بشن...

نگام افتاد به آسمون شب...انگار سیاه نبود...هنوز تاریک نشده بود یا شاید من اینطور می دیدم...

وقتی داشتیم می رفتیم اونجا هم آسمون توجهمو جلب کرده بود.خیلی رنگ غم انگیزی داشت.خیلی دلگیر بود...ولی الان دلم میخواست نگاش کنم....

گذاشتن چند تا ظرف دیگه تو ظرفشویی منو از رویاها آورد بیرون...اونارم آب کشیدم دوباره نشستم رو صندلی...

کم کم برقارو خاموش کردن.تاریک شده بود...فرصتی بود برای کسایی که دلشون می خواست یه دل سیر گریه کنن...

به دوستم گفتم دلم گریه میخواد اما نمیاد...گفت موافقم...

خانومه شروع کرد به خوندن...

باهاش زمزمه می کردم ولی از حرفاش هیچ درکی نداشتم...

یکم که گذاشت صدای گریه ها بلند شد...

دوستم دستشو طرفم دراز کرد...دستشو گرفتم...داشت احساساتشو بهم منتقل می کرد.داشت دستمو چنگ میزد...نمیدونم داشت به چی فکر می کرد

اشک منم سرازیر شد...داشت می گفت:آدما خیلی مغرورن.اما با تمام غرورشون حاضرن تو این شبا زیر پا بذارنش و بیان خدا رو التماس کنن و فقط از اون کمک بخوان...

داشتم به این فکر می کردم که هر سال که بزرگتر میشم،گناهام بیشتر میشه و یه قدم به جهنم نزدیکتر میشم...داشت امامانمونو صدا می کرد...منم باهاش زمزمه کردم...گریه م می گرفت اما نه برای اماما...داشت درباره حضرت علی و دخترش می گفت...گریه م بیشتر شد اما نه برای اونا.برای بابای خودم...نمیدونم چرا...من با بابام زیاد رابطه صمیمی ندارم.بد نیستم.یه رابطه معمولی و عادی ولی حس کردم دلم میخواد تو رویام بغلش کنم... و فقط و فقط تو رویا...چون انگار تو واقعیت دستم بهش نمیرسه و شاید خودم نمیخوام که برسه...

رسید به امام رضا...به ضامن آهو...این امامو دوست دارم...داستان اون آهو رو تو ذهنم تصور کردم...چشامو بستم و محکم فشار دادم.سرمو محکم تکیه دادم به صندلی و به این فکر کردم که کاش ضامن منم بشه و ناگهان ...

شکست...

صدای گیره ای بود که باهاش موهامو بسته بودم.شکست...چون خودمو سفت چسبونده بودم به صندلی...

گرم بود.خلی اونجا گرم بود اما من یه دفعه احساس کردم دارم یخ میزنم...انگار می لرزیدم..انگار تشنج داشتم...دستامو محکم دور خودم حلقه زدم...

از بقیه می ترسیدم...اونجا جایی نبود که بخوام به بقیه جواب پس بدم که چرا گریه می کنم اما نمی خواستم بفهمن که گریه میکنم...اشکامو با دستام پاک می کردم...اما یه دفعه دوستم گوشیو گرفت طرف صورتم و من........

خانومه گفت دستاتونو بگیرین بالا و دعا کنین...نمیدونم چرا دستامو گرفتم بالای بالا تا جلوی صورتم...دوستم داشت نگام می کرد...دیگه برام مهم نبود...دعا کردم برا خودم و گناهام...

دعا کردم برا مریضا...دعا کردم برا دوستام...دعا کردم برا عزیزایی که از دستشون دادم...و این سیل جاری شده بود و تمومی نداشت...و من دیگه نمی تونستم کنترلش کنم...

رفتم تو خیال...یه جاییو برا خودم تصور کردم و اسمشو گذاشتم بهشت...جای قشنگی بود.یکم اون تو قدم زدم...چشام بسته بود...

چشامو باز کردم...نگام به دستام افتاد...

ازشون بدم اومد...احساس کردم کثیفن...احساس کردم نجسن....و دوباره همون لرزش تمام بدنم...

دستامو آوردم پایین اما دلم نمی خواست ببینمشون...با یه دستم اون دستمو گرفتم اما حس چندش آوری داشتم.انگار دستام مال خودم نبود.دستامو از هم جدا کردم.نمی دونستم باید کجا بذارمشون که حسشون نکنم...

اعصابم خورد شده بود...

سرمو گذاشتم رو میز و چشامو بستم...فقط یه جاهایی از حرف اون خانوم رو درک کردم . بقیه شو خودم داشتم با خدا حرف میزدم.با خدا...با خودم...

به این فکر می کردم که دو ساعت اینجا میام چهره روحانی و عرفانی می گیرم و دوباره فرداش...روز از نو روزی از نو...

انگار نه انگار که دیشب داشتم برای خودم گریه می کردم...

رفتم طرف ظرفشویی و آبی به صورتم زدم...

برقارو روشن کردن...همه چشما پف کرده بود...و من هنوز تو شوک اون تاریکی آرامش بخش بودم...

اومدم خونه ساعت 3 بود...

نیاز به یه دوش آب سرد داشتم.سیمای مغزم بدجور اتصالی کرده بودن...

تصمیم گرفتم جوشن کبیرو بخونم...یه جاهاییش اسمای خدا برام جالب بود و به معانیش فکر می کردم...

ساعت 4 بود...یکم دور خودم چرخیدم و یه چیزی خوردم...20/4...سحری حاضر بود...اما حوصله خوردنشو نداشتم...دراز کشیدم.چشام داشت سنگین می شد که مامانم صدام کردم.نای بلند شدن نداشتم.به اصرار مامان چند لقمه خوردم.بدون اینکه صدای اذانو بشنومو بخوام نماز بخونم،به خواب رفتم...یه خواب قشنگ...

__________

دوستای عزیز،من که خیلی دلم توش خورده شیشه داره.براتون دعا می کنم اما فکر نکنم جوابی داشته باشه.شما که پاکین،منو یادتون نره...التماس دعا