پاییز رفت!
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل?ها
به بوی نافه?ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل?ها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می?دارد که بربندید محمل?ها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی?خبر نبود ز راه و رسم منزل?ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل?ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل?ها
حضوری گر همی?خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها