کویر جایی برای رهایی از بغض های نشکسته
نوجوانی...دوران بلوغ و کوه احساسات...
این دوره پر از اتفاقات خوب و بده.اما حتی آدم بزرگایی که این دوره رو گذروندن به اونایی که تو این سن و سالن به چشم یه بچه نگاه میکنن.چه دوره مزخرفیه این دوره بلوغ.دغدغه هر کسی تو این سن عشق و عاشق شدن و یافتن نیمه مثلا گمشده و این چیزاست
خوشحالم که تا الان هنوز به هیچ جنس مخالفی نیازمند نشدم که بخوام زندگیمو ، آیندمو تو این سن صرف یه مشت خیالات خام کنم.توهم..رویا..
با ورود به این دوره با خودم عهد بستم که از روی احساس هیچ کاری نکنم.به چیزی عادت نکنم.نذارم به چیزی وابسته بشم.روابط اجتماعیم واقعا خوبه اما احساسم نسبت به هیچ آدمی با منظور نیست و اگه هم بود ، سعی کردم نادیده بگیرمش و از این ویژگیم راضیم.با همه زود گرم می گیرم و دوست میشم.اما حدشو رعایت می کنم.منطقمو بیشتر قبول دارم و در برابر مسائل مختلف اول فکر میکنم و بعد تصمیم می گیرم.
در مورد مسائل عشقی و اینا زیاد با دوستام حرف می زنم اما فقط به قصد خندوندن بقیه و تیکه انداختن و لذت بردن از زندگی.خیلی ها ازم پرسیدن کسی تو زندگیم هست یا نه...خیلی ها گفتن که سکوت و آروم بودنم(مثلا بعد یه مدتی که خیلی خوشحالم..یه دفعه میرم تو فکر)به معنی عاشق بودنه یا نه...شاید یه وقت هایی فکر کنم به کسی نیاز دارم که باهام باشه و دوسم داشته باشه.اما این احساسم همیشگی نیست.چون با منطقم جور در نمیاد.در عین حال که منطقی هستم ، همه میدونن که خیلی هم احساساتی هستم.اما سعی کردم از عقل و قلب در کنار هم استفاده کنم
ولی خب فکر کردن در مورد چیزای اطراف فکر کنم طبیعی باشه و منم از این فکر کردن مستثنا نیستم و به همه چیز حتی همین عشق هم زیاد فکر کردم و میکنم
نمی دونم مربوط به دوران بلوغه یا چیز دیگه.احساس می کنم خانوادم بهم اعتماد ندارن.این باعث میشه که از حرفاشون خیلی زود ناراحت بشم.چند روز پیش بعد از اینکه یکم درس خوندم ، رفتم سراغ کتابایی که تا حالا نخونده بودم.از تو قفسه شازده کوچولو رو در آوردم و خوندم.نمیدونم یه چیزی بابام بهم گفته بود ناراحت شدم.در اتاقو بستم و رفتم رو تختم.یکم اشکم ریخت که زود خودمو جمع کردم.داشتم ادامه شازده کوچولو رو میخوندم.به صفحه های آخرش که رسیدم گریم گرفت دوباره.نمیدونم به خاطر خوندن کتاب بود با حرف بابام.مطمئنم که دلیلش فقط ٍفقط حرف بابام نبود
_______________________________________
بچه ها یه سری چیزای با ارزش تو زندگی دارن که چون براشون عادیه و همیشه اونارو داشتن ، قدرشو نمیدونن.همین موقع ، یه سری آرزو هایی هم دارن اما بهشون نمی رسن.هرچند اطرافیان (آدم بزرگا) خیلی راحت می تونن این آرزو های کوچیک رو برآورده کنن....
اما بعد از مدتی ، اگه اون چیزای با ارزش از زندگی بچه ها جدا بشه و از دستش بدن تازه دیگران (آدم بزرگا) یادشون میفته که یه روزی این بچه ها یه آرزو هایی داشتن
پس برای جبران کمبود این چیزای با ارزش ، سعی میکنن آرزو ها رو براشون برآورده کنن.غافل از اینکه اون موقع بچه ها با از دست دادن اون چیز خیلی خیلی با ارزش نیازی به این آرزو ها و رویا ها ندارن و برآورده شدن اون آرزو ها شاید فقط بتونه برای یه مدت کوتاهی براشون خوشحال کننده و لذت بخش باشه.اما نمیتونه غم از دست دادن اون چیزو برای همیشه از یادشون ببره
کاش آدم بزرگا می فهمیدن که نباید منتظر باشن بچه ها یه چیزی از دست بدن که بخوان برای جبران محبت ، خواسته ای که حتی نمیتونه یه ذره جای اون چیز با ارزشو بگیره ، برآورده کنن
به قول شازده کوچولو : آدم بزرگا واقعا خیلی عجیب و غریب اند
____________________________
بی مخاطب :اگه من اون پولا رو داشتم ، واقعا باهاشون چی کار میکردم؟شاید منم خوشی میزد زیر دلم و همین کارو ادامه میدادم .........................................................................خدایا ممنون که هنوز منو می بینی و هنوز دوسم داری
__________________
تنوع طلبی آدما حالمو بهم میزنه.مخصوصا آدمایی که میگن فقط یکی...اما بعد یه مدت یادشون میره کدوم یکی
دلم کویر میخواد...شب کویر...آسمان کویر
پ.ن : ممنون از دوستای عزیز خودم که این چند روز که نبودم نگرانم شدن.از صمیم قلب واقعا دوسٍتون دارم.خیلی خیلی زیاد...
پ.ن : اگه دوباره چند روز نیومدم نت ، نگران نشین.همین جاهام و دوباره برمی گردمم