بوی بهار...تولدی دوباره
سلام دوستان عزیز! روزتون بخیر.امیدوارم همگی خوب باشید
موضوع خاصی برای آپ ندارم..پس هر چی به ذهنم میرسه،می نویسم :
اول از مدرسه میگم..
هفته قبل به ما گفتن یک شنبه(یعنی امروز)آزمون مشترک بین فرزانگان و شهید بهشتی دارین.خیلی دیر گفته بودن.شهید بهشتیا از دو ماه پیش می دونستن و بر اساس اطلاعاتی که به ما رسیده،خودشون اعتراف کردن که کتابای تستشون همه سیاه شده(برعکس ما،که کتابا همه تمیز و دست نخورده.می تونیم سر چهار راه بفروشیمشون).خودمونو کشتیم بس که رفتیم دفتر مدیییییر گفتیم کنسلش کنن.مگه قبول میکرد؟(هیشکی موافق این امتحان نبود جز مدیرمون)با خونسردی بهمون نگاه کرد گفت:"به ترتیب تو اول میشی،تو دوم،تو سوم،...الی آخر
ما هم گفتیم نمیایم اصلا.برای همین قرار بود مثلا پنج شنبه،آخرین روز مدرسه باشه.با بچه ها خداحافظی کردیم.البته 4،3 تایی گفتن که میان.ما هم دیدیم فرقی نمیکنه.اگه هم بیان معلم نمیتونه درس بده.پس گفتیم اشکالی نداره.زنگ که خورد مدیر تو حیاط بود بهش لبخند زدم گفتم"خدافظ خانوم...سال خوبی داشته باشین" کلی تهدیدمون کرد گفت هر زنگ که غیبت کنین از اون درس مستمر کم میکنیم.ما هم که این گوش در..اون گوش دروازه(نمیدونم کی بهشون خبر داده بود که ما نمیخوایم بریم.که همش به ما میگفتن کسی حق نداره از این کلاس غیبت کنه)
خلاصه گذشت تا رسید به جمعه.نمیدونم چی شد که بابام گفت باید بری مدرسه و زوده الان تعطیل کنین.به بچه ها گفتم من مجبورم برم مدرسه.صبح شنبه رفتم..در کمال نا باوری دیدم نصف بجه ها اومدن.یعنی دقیقا اونایی که می گفتن "اگه کسی مدرسه بیاد حسابشو می رسیم و میرن تو جمع دستمال دستشویی ها و فلان کارو میکنیم و ..." البته برو بچ خودمون هیچ کدوم نیومدن که دهن همه باز موند که خرخونا نیومدن.(منظورم این نبود که جزو خرخونام.با اونا صمیمی ترم)
کلا الکی تا ساعت 5/12 در و دیوار و نگاه میکردم.بچه ها هم حرف میزدن با هم.ولی واقعا حوصلم سر رفته بود.معلمم 3،2 تا سوال برای سرگرم کردن ما میداد.آخرشم گفتن آزمون فردا کنسل شد.اومدم خونه به پدر جان گفتم هیچ خبری نبود.اجازه می فرمایید فردا تشریف نبرم مدرسه؟ایشونم دیگه چیزی نگفتن.در نتیجه تعطیلی ما از همین امروز شروع شد.البته معلما هم چندتایی تکلیف دادن.برای بعد از عید هم برنامه امتحانامونو دادن هر کدوم.یعنی از یک شنبه بعد سیزده بدر،پشت سر هم امتحان..
____________________________________________________________________
حالا از اتاق تکونی میگم..
من یه داداش کوچکتر از خودم دارم.اتاقمونم یکیه.پس هر چی من بخوام تمیز کنم بی فایده ست.چون دوباره میشه بازار شام.در حدی که بابام میگه "صحرای کربلا از این اتاق خلوت تره"
قرار بود برای عید کمد دیواری بزنیم تو اتاقمون بلکه یکم منظم تر شه(گرچه همه مطمئن بودن که دوباره همون آش و همون کاسه ست).همه ی وسایلو تو هال و پذیرایی ریختیم.دیگه فکر کنین چه غوغایی بود.تو این جابه جایی وسایل،چند تا از مجسمه هامم شکست.چون اون موقع من مدرسه بودم و مامان خانوم داشت وسایلو جابه جا میکرد.
خلاصه من و برادر گرام شروع کردیم به چیدن وسایل تو کمد.که البته هر چی جا میدادیم بازم تموم نمیشد.کلی چیز هم ریختیم دور اما باز تموم شدنی نبودن.کلا یه هفته ست دارم اتاقو درست می چینم بازم یه چیزایی تو هال مونده.دکوراسیونش تغییر کرد،قشنگ شد.داداشی که خیلی جو گیر بود همه وسایلو تو قفسه هاش گذاشت خیلی شلوغ شد.
من تو یه طبقه کتابای زبانم و دیکشنری و اینارو گذاشتم.اون طرفش رمان و کتابای شعر و دیوان و اینا.طبقه پایینش لوح تقدیرا و جایزه هایی که سمپاد تقدیم کرده بود.بعدیش لاک و ادکلن و اسپری و از این چیزا.با جعبه جواهرات(بدل البته.کلا زیاد از طلا خوشم نمیاد)آخریشم که میز درسمه.(از اینایی که کشوشو میکشیم بیرون)روشو با یه شمعدون و قاب عکس خودم و جا سی دی و برگه های یادداشت و ساعت و اینا پر کردم.دیوار اتاقم سبز پسته ایه.نمیدونم چه جوری شد که مدیر برای تقدیر آزمون بین مراکز و داخلی جایزه هایی که می داد سبز بود.کلا ست شد.بالای کمد که عروسکا و خرسی ها و اینارو گذاشتم.پایینشم که در داره کتابای درسی و کتابای تست.یه ردیف میمونه که اونم توش لباسامه.میرم سمت کمد خودم آرامش میگیرم.خیلی خلوت و آرامش بخشه.(به دلیل یه سری مسائل از گذاشتن عکس معذورم)
___________________________________________________________________
میرم سراغ خریدای عید..
راستش،امسال نمیدونم عاقل تر شدم یا حالم خوب نبود..نمیدونم.سعی میکردم چیزای ارزونتر انتخاب کنم.هی مامانی میگفت عیبی نداره،تو انتخاب کن.من میگفتم:"این انتخابمه".مامانمم راضی بود.به نظرم این لباسای ساده خیلی قشنگترن.من که اینارو بیشتر می پسندم.یعنی چی مثلا؟مانتو ها البته همه قیمتا زیاد بود.ولی بازم اونی که ساده تر و ارزونتر و در عین حال به نظرم شیک و قشنگ بود و انتخاب کردم.میگم ارزونتر چون نسبت به دوستام که ازشون پرسیدم چقدر گرفتینش واقعا ارزونتر بود.به نظرم نمی ارزه..
ولی واقعا یه جوری شده بودم.انگار اصلا برام مهم نبود.اگه خوشم میومد اما گرون بود نظرمو عوض میکردم.اول از مامان می پرسیدم چقده بعد اون لبخند میزد میگفت خوبه.خیالم راحت میشد.گرچه همین قدر با کلی صرفه جویی بازم به نظرم پولشون خیلی زیاد شد.بازم یکم ناراحتم.آخه برای این کمد دیواری خودش چند میلیونی خرج شد.لباسای منو و داداشی هم بهشون اضافه شد دیگه..البته چند تا لباس خودم داشتم به مامان گفتم دیگه لازم ندارم یه سریا رو برام بخری
__________________________________________________________________
حالا میرم سراغ جملات کلیشه ای:
نزدیکای عیده.چه خوبه همین طور که به فکر گردگیری و خونه تکونی هستیم،خونه دلمونو هم ..(چی بود فعلش؟؟؟در نمیاد دیگه.حالا همونی که خودتون میدونید..!!!)اگه از کسی کینه به دل داریم،اگه از کسی دلخوریم..ببخشیم و آشتی کنیم و از این چیزا
و اما تصمیم من در این مورد:
سال 89 که داره تموم میشه و من به یه سری از قول هایی که به خودم داده بودم عمل نکردم.میخوام سال نود بهترین استفاده رو ببرم.از همین حالا تصمیم میگیرم که این سال برام به معنی یه تولد باشه.الانم زیاد بد نیستم اما میخوام سال جدید سعی کنم،متفاوت باشم،بهترین باشم.بقیه رو خوشحال کنم و از غم رهاشون کنم،به قول بچه ها دپرس و گوشه گیر نباشم(به خدا عاشق نیستم.فقط اون موقع ها تو فکرم.به خودم،اطرافیانم،جامعه ام و زندگیم فکر میکنم)از این به بعد دوست دارم بشم یه آدمی که همه دوسش داشته باشن و محبوب باشم و اینا دیگه.امیدوارم خدا هم کمکم کنه.البته باید اینو بگم که من خودم و باورها و اعتقادامو عوض نمیکنم.من خودمم و از این مسئله راضیم.
"جان نلسون" میگه: هرقدر میخواهی متفاوت باش،ولی بکوش تا مردمی که با تو متفاوتند،تحمل کنی
من که خدارو شکر تا حالا از کسی متنفر نشدم.ناراحتم که..نه،نیستم.اگه هم دلخورم خودم یادم نمیاد بخشیدمشون.
"خوشبخت کسانی هستند که می توانند ببخشند،بی آنکه آن را به خاطر بسپارند،بی آنکه فراموش کنند"
هیچ وقت یادم نمیره،مطمئن باش.اما بخشیدم.امیدوارم کسی از من دلخور نباشه.شاید یکم زود باشه اما الان همین جا از دوستای نتی خودم حلالیت میخوام.اگه ناراحتتون کردم منو ببخشید لطفا
___________________________________________________________________
آها راسسی،این تازه یادم اومد..
قراره 26،27 اسفند بریم تهران خونه خاله،دایی و اینا.بعد همگی با هم بریم شیراز.نمیدونم تا کی البته.تا حالا شیراز نرفتم.خیلی دلم میخواد زودتر برم.مامانم دوران دانشجویی رفته بود میگه خیلی قشنگه دلمو حسابی آب کرده.
"کلا من و داداشی خونه نباشیم،فقط بیرون باشیم حالا هر جایی،بهمون خوش میگذره".البته خونه هم خوبه ها،ولی معمولا حوصلم سر میره.اما عمیقا موافقم هیچ جا خونه آدم نمیشه.
درباره مسافرت..تابستون چهارتایی(من،برادر،مامان،بابا)رفتیم مشهد.تو حرم که خیلی توووپ بود.واقعا احساس خوبی داشتم.اما گشت و گذار واقعا حوصله نداشتم.چون تنهایی اصلا کیف نمیده.اما چون شیراز تقریبا با همه اقوام مادری باهم میریم،واقعا خوووش میگذره.مخصوصا بچه ها هم که همه هستن.البته تو نوه ها هم سن خودم ندارم.ولی خب با همه صمیمی هستم و واقعا خوش میگذره.مخصوصا دخی خاله جونم،پسر خاله،پسر دایی،دایی و زندایی جونی.بقیه بچه ها هم که هم سن همن و دوم،سوم ابتدایی و داداشی هم که سومه.به اینام که خیلی خوش میگذره.مگه میشه مسافرت دسته جمعی خوش نگذره؟اونم با این فامیلای اهل حال؟؟آخ جووون
در نتیجه خوب شد الان دارم آپ میکنم.چون دیگه وقت نمیشه.از همین حالا هم پیشاپیش عیدتووون مبارک.سال خوبی داشته باشین
راسسی شما تو عید مسافرت میرین؟؟کجا؟!!
____________________________________________________________________
دیگه اینکه..من عاشق مهمونیای عید و دید و بازدیدم.فقط امیدوارم میزبان ها عیدی یادشون نره و نگن بزرگ شدی و اینا!!!عیدی که بزرگ،کوچیکی نداره.مگه نه؟؟!!
_____________________________________________________________________
مثلا موضوع خاصی نداشتم.اینا همه تو یه زمان داخل مغزمه.تازززززه،من هیچی از دغده هام نگفتم.چیزایی که فکرمو مشغول کرده.سوالام...اما ببخشید انقد شد دیگه.ممنون که وقتتونو برای این متن گذاشتین.با یه لبخند عیدی منو هم بدین.حالا بگین ... (سیب و هلو از مد افتاد.چی بگین؟)نمیدونم فقط بخندین،نمیخواد چیزی بگین!هه هه هه
*********************************************************************
بازم عیدتون مبارک.موقع سال تحویل مارو هم دعا کنید!!
"زندگی بهتر از مرگ است!حداقل به خاطر لبخند مادر،دل یک دوست که به خاطر ما می تپد و یک بشقاب چیپس!"