• وبلاگ : GoOokeloOM
  • يادداشت : بارون...(بخش ديگر از انفجار آتش فشان ذهنم!!)
  • نظرات : 3 خصوصي ، 24 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + زهرا 
    سلام...
    عروسهه هه خيلي باحاله!!!

    ولي يه خبرايي هستشاااااااا...اول بگم خيلي حال ميكنم ميام وبت ميبينم اسم لينكم از همه بالاتره
    رفتم تو وب داداشت يكم گرد و خاك كردم(گفتم بداني!)!اخه نميومد وبم مثل خودت

    وووويي مهرنوش نميدوني كه اون رمان رو خوندم!!!واي توي اوج لذتم بودم كه داشتم از داستان و شادي كه بعد رفتن فرنوش حاكم شده بود..واسه خودم ميخنديدم و داستان رو ميخوندم....ولي واي يهو گفت كاوه برومندم و 4 سال از اين ماجرا ميگذره...منو ميديدي !!انگار خود كاوه بودم..داشته ميمرم با صداي بلند زجه ميزدم..به خدا قلبم تركيدش ...انگار واقعي بود!هنوزم گريم مياد

    هي مهرنووووش روزگار بدي رو گذروندم...چشمام پف كرده بود..ميخواستم برم بيرون!خيلي ضايع بودم هركي ميديد ميگفت چيه شكست عشقي خوردي يا چي شده!بخدا افتضاح بود