خوشحالم !
سلام!نهههههههه بابا! ديگه اينقدرا هم که ميگي خفن نيست..!گاهي خل و ديوونه ميشم از اين حرفا ميزنم...!!ديگه بعد از اين همه مدت تو نت بودن بايد شناخته باشيم..!هووممم؟؟چي به شيريني شکلات تلخه؟؟شايد تلخي هاي روزگار ، شايد خودمون ، شايد نگاه هامون ..هومم؟؟!
هووووووووووووووووووووومممممم!!چه خوب نوشتي.. جدي ميگم! وقتي ميخوندمش ميتونستم خودمو جات حس کنم .. و يه جورايي .. که نه! کلي انرژي گرفتم!دمت گرم کلي!
نگيري بزنيم ها!ولي تولدت ديرادير مبارک بازم!نميگم يادم بود و نيومدم! (اصلا ميدونستم!؟! فکر نکنم! :دي!)ولي در کل تولدت کلي مبارکت باشه!(بريم تو نخ عرف و اينا!؟)ايشالله هزار سال زنده باشي .. و اينا!چيکار کنم! نميتونم رسمي باشم! دوست دارم خودم باشم فقط...(باز دارم ميرم تو نخ فلسفي بازي و اينا! پس بيخيل!)هوووووومممممميدوني، به نظر من اشکال از اونايي نيست که نميان و مثل بچگيا صاف و ساده همبازي ما نميشن. اشکال از مائه که صداقتمونو از دست ميديم...نميدونم چرا همه فکر ميکنن بقيه که بزرگ ميشن بدتر ميشن ، اما خودشونو نميبينن؟؟؟وقتي خودمون با 1 بچه ، يا نوزاد ميخوايم حرف بزنيم رو ديدي؟ چون ميدونيم پاک و صادقه باهاش مثل خودش صادقانه رفتار ميکنيم ... اما وقتي ميخوايم با يکي (بزرگ سال) حرف بزنيم، خودمونو ميگيريم و .. اصولا اونم ما رو مثل اون بچه هه ميبينه و خودشو ميگيره ..
نه!؟