چه تهي شده ام ، من از معني... و نفرين بر اين واژه گان پوچ و بي معني... که مرا نه به خروش ِ مواج ِ زندگي رهنمونند و نه به آرامش يکپارچه مرگ... چه بي حاصل حضوري دارند اين واژه گان... بر اين معصوم صفح? سفيد ِ بي گناه... که ديگر نه ديده گان مرا تعريف مي کنند و نه چشمان تو را افسون... مرده باد کلمه و خاموش باد جمله... که هر چه مي گويند از حضور خست? من مي کاهند و بر غياب شکست? تو مي افزايند... آخر به چه کار مي آييد اي واژه گان گم گشته معني... مرا به حال خود بگذاريد... و ويران شويد... که از انبوه شما ، تنها ديواري ساخته مي شود از آجر تلخ کلمه ، که چون به يک خط قرار گيريد و بر سطرها نشينيد ، بي نفوذ ديواري گرديد همچون اين نوشت? منحوس... وهر چه بيشتر نوشته آيد... ديوار جدايي ميان من وتو را رفيع تر گرداند... و مرا در پشت اين نوشته ها پنهان تر... پس ديگر نخواهم نوشت و هيچ نخواهم گفت... تا ويران شود ديوار و آوار گردد کلمات... که اکنون وقت خاموشي پرفريب لبهاست... وآغاز گفتگوي بي واسط? چشمها... بر چشمان گوياي من هميشه خيره بمان....