امروز ظهر رفتم بيرون براي انجام يه کاري تو آفتاب اونم پياده !
خلاصه کارم تموم شد و برگشتم خونه
تو خونه نشسته بودم و زير باد کولر داشتم استراحت مي کردم و يه کتاب رمان ماله درباره ي جنگ جهاني ميخوندم
يهويي دلم هوس بارون کرد
دلم يه بارون ميخواست که پاک بشم
خنده داره !
هواي آفتابي
آفتاب داغ و سوزان
از خدا خواستم که بارون بياد
يهو رفتم لب پنجره داد زدم ببار !!!
دو دقيقه نشد که ابرا اومدن و رگبار شديدي زد !
خدايا شکرت !
عاشقتم خدا
جالبه از دوستام پرسيدم همه گفتن خونه ي اونا آفتابه و خبري از بارون نيست !!!!!!!
راستي دارم ميرم سفر !
چند روزي نيستم