سلام من برگشتم
بعد از يه هفته ي خيلي خيلي سخت
تو اين هفته فهميدم که دوستي تو اين دوره زمونه دو زار نمي ارزه !
گفته بودم دارم ميرم دنبال به کار
به خاطر يه دوست 600 کيلومتر رفتم آخرم هيچي
نميتونم توضيحي بدم
فقط اينو بدون که از يه آزمون فوق العاده سخت الهي سربلند بيرون اومدم
تا ديروز تصميم داشتم که ارتباطمو با همه دوستام قطع کنم
حتي حرفم نزنم باهاشون
خيلي سختي کشيدم
خيلي
اصلا حد نداره
ولي ديشب نظرم برگشت
و تصميم گرفتم که خيلي خيلي ارتباطمو با رفيقام زياد کنم
که ثابت کنم دوستي وجود داره
خيلي طاقت آوردم
خيلي جلوي خودمو گرفتم
مطمئن باش اگه تو يا رها بودين از بين ميرفتين
تبديل مي شدين به يه آدم از جنس سنگ که حتي ايمانش رو به خدا از دست ميداد
با احساساتم بازي کردن
از هر راهي که بگي وارد شدن
ولي من طاقت آوردم و تسليم نشدم
شايد بشه گفت بدترين روزاي عمرم بود (البته بعد از يه مورد خاص که قبلا پيش اومده بود)
نميتونم بيشتر از اين چيزي بگم
فقط اينو بدون که خدا همرام بود و يه لحظه تنهام نذاشت
دمش گرم
خيلي از اين چند روز درس گرفتم