سفارش تبلیغ
صبا ویژن

GoOokeloOM

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خداحافظ

    نظر

قرار نبود آپ کنم که ببینم کیا تولدم یادشونه و چقدرم خوب فهمیدم.چرا اینکارو کردی دیوونه؟مرسی.انتظار این آپو از طرف تو نداشتم.با تمام وجود ممنون دوست خوبم.خیلی ممنون

ولی همون طور که می بینی کسای زیادی یادشون نبود.از همونایی که تولدمو تبریک گفتن تشکر میکنم.خیلی ازتون ممنونم.لطف کردین

ولی شاید بهتر باشه من یکم از این دنیای مجازی دور بشم.همین نت باعث شد 25م روز تولدم گریم بگیر.از دست دوستام.دوستایی که خیلی دوسشون داشتم و تولدمو نمی دونستن.خیلی حس بدیه...میدونین چی میگم؟

باز دم دوستای خودم گرم حداقل تو مدرسه برام سنگ تموم گذاشتن.واقعا خیلی خوشحال شدم.از خیلیا توقع کادو دادن و حتی تبریک نداشتم.امسال خیلی کادو جمع کردم.وقتی داشتم از مدرسه میومدم خونه دو تا پلاستیک کادو دستم بود.اما پارسال 2-3 تا فقط.از اونام خیلی ممنون.خیلی زیاااااااد

اینا به کنار ، فامیلامم یادشون رفته.فقط یه زندایی گلم بعد از اینکه دیروز از مدرسه اومدم بهم زنگ زد و بعدش با دختر دایی و پسر داییم حرف زدم.شب به بابام گفتم احساس نمیکنی امروز تولدمه؟گفت: مگه 27م نبود؟؟...........دیروز خیلی از فامیلا زنگ زدن اما نه برای تولدم.با مامانم کار داشتن

الان که دارم می نویسم.خیلی بغض دارم.میدونم شاید برای خیلی از شما تولدتون مهم نباشه ولی خوشبختانه یا متاسفانه برا من مهمه.الان میخوام بزنم زیر گریه چون من تو اتاقم  و مامانم داشت تو هال با تلفن با خالم حرف میزد.فکر میکرد من نمی شنوم.گفت چرا تولد دخترمو تبریک نگفتین.به خدا من اصلا حرف نزدم با مامانم که بگم چرا کسی تبریک نگفت.خودش زنگ زد به خالم گفت

الان دختر خالم زنگ زد و گفت تقصیر خالته یادم رفته.خب کی بهت تبریک گفت؟باید چی میگفتم؟گفتم هیشکی فقط زندایی.یه لحظه موند.خیلی خودمو کنترل کردم

دختر خالم فکر کنم به همه زنگ زد چون همه دارن تبریک میگن...اما.....

برای یه مدتی شاید بهتر باشه بگم خداحافظ نت.خداحافظ دوستای نتی


تولد یه دوست خاص

    نظر

سلام بروبچ عزیز!پوزخند

همون طور که از نظرات آپ قبلی معلومه امروز تولد مهرنوش بوده و درسته که من یه خورده دیر رسیدم اما می خوام براش کم نذارم... (الان هم دارم از خونه ی خالم آپ میکنم آخه تحریمم)

خب...

امروز 25امه...

پس اول بزن اون دست قشنگه رو به افتخار مهرنوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووش جووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون!!دوست داشتندوست داشتندوست داشتن

 

هی ملودی...آیما...مغرورو... پس کادو هاتون کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟دعوا

الکی نیس که باید با کادو وارد بشین...قابل بخشش نیستاصلا!

هر مهمونی با کادوش دعوت شده...مدرک داشتن

اینم کادو من.

 

ولی اول باید کیک بخورم بعد نوبت به کادو ها می رسه

 

 

 پاشا حواست هس؟قاط زدم

اون تیکه کیک منه که داری می خوری.....عصبانی شدم!

پ.ن: می تونین کادوهاتون رو به خود مهرنوش بدین...

با تشکر از اینکه تو جشن مون اومدین...بووووسمؤدب

 

 


مخاطب خاص

    نظر

دوست عزیزم ، فکر نمیکنم تونسته باشم تو رو درک کنم.منو ببخش.اسمشو نصیحت یا هر چیز دیگه نذار لطفا.من فقط نظرمو نسبت به حرفات و احساساتی که این مدت یا خیلی وقته که داری ، گفتم.دیدم زیاد شد اینو به عنوان یکی از پستام گذاشتم که اینجا بخونی:
____________
(( آره تو هر سنی میشه به سیم آخر زد
 دوران بلوغ من خوب بود!
چون هنوز بزرگ نشده بودم!!!!!!!!!!!!!1
چون هنوز افکار بچگانه داشتم و دنیای واقعی رو ندیده بودم!!!!!!!
اما وقتی آدم دلش میخواد به سیم آخر بزنه که دیگه بچه نیستو مجبوره واقعیت های دنیا رو ببینه و باهاشون زندگی کنه ))

____________
وقتی میگی تو دوران بلوغت هنوز بزرگ نشده بودی، یعنی به بلوغ نرسیدی.پس اون دوره شاید برای بقیه دوران بلوغ بوده باشه ولی برای تو نبود.وقتی فهمیدی داری کجا زندگی میکنی و هدف مبهم و در نهایت مسخره(جسارت نبود.کلی گفتم) خودتو برای زندگی کشف کردی و بعد ِکلی فکر کردن و سوال و پرس و جو از خودت و اطرافیان به هیچ نتیچه ای نرسیدی و از همه حتی خودت نا امید شدی و احساس کردی این ظلمه که خدا تو رو وارد این دنیای مزخرف و بی معنی کرد ، اون وقته به سیم آخر میزنی.
به نظرم این دوره ، دوره بلوغه.بلوغ به این نیست که نیمه گمشده موقتتو  پیدا کنی(چیزی که تو 15-16 سالگی رایجه.دوستی با اولین دختر یا پسر و علاقه موقت به اون برای جبران نیاز ها و کمبود ها).به این نیست که احساس عاشق بودن بکنی.دوران بلوغ به نظرم دوره ایه که درک میکنی و چشماتو باز میکنی و کلی از واقعیات اکثرا تلخو می بینی.چیزایی که کوچیکتر که بودی برات اهمیتی نداشت.چون نمی شناختیشون.
نمیدونم دلیل این نامگذاری برای دوران بلوغ چیه و چرا تو سن نوجوانی.اینکه کسی تو فکر باشه و به چیزی فکر کنه و ناراحت به نظر بیاد ، اثرات دوران بلوغ نیست.ما اینطور به خودمون گفتیم و الان دیگه باورمون شده.من آدمایی رو دیدم که از سن 16 سالگی هم گذشتن.خیلی هم گذشتن و به قول معروف دوران بلوغشون تموم شده ولی هم چنان همون حالت گوشه گیریو دارن
من دوستام میگن که احساس میکنن که دچار تغییر و تحول شدن و احساس میکنن بزرگ شدن( قبلا به جنس مذکر فکر نمیکردن.الان میکنن).نمیدونم چرا من احساس بزرگی(نه به معنی علاقه به جنس مخالف.کلا...) نمی کنم.انگار همون قدری که قبلا می فهمیدم الانم همون جوریم.نمیدونم...شاید اشتباه میکنم.بگذریم..بریم سر همون قضیه...
خب حالا که بد شانسی آوردی و متولد شدی و به این دنیای کثیف اومدی.چه میشه کرد.شاید اسمش تقدیر و سرنوشته.حالا دو راه داری.یا اینکه باهاش بجنگی یا ازش فرار کنی.اولش میگی که میتونی مقاومت کنی و روزگارو شکست بدی اما وقتی یه بار شکست تلخ و بزرگی میخوری نا امید میشی و راه دومو انتخاب میکنی.راه دومی که اگه بدتر از صبر نباشه بهتر از اون نیست
من گاهی وقتا که یه دفعه از همه چی خسته میشم و به خودکشی فکر میکنم..این فکر من زیاد طول نمی کشه چون چشامو محکم رو هم میذارم و میگم:فراموشش کن.این راهش نیست...
خودکشی راهیه که هیچ وقت نمی تونم به خودم بقبولونمش که درسته.که بهترینه.یا اینکه اگه بخوام بین بد و بدتر یکیو انتخاب کنم نباید اینو انتخاب کنم.درسته الان مشکل بزرگی خدا رو شکر هنوز برام پیش نیومده اما باید با خودم هر روز تکرار کنم که با وجود هر مشکلی این راهش نیست و واقعا هر روز به خودم میگم که هیچ وقت یادم نره.که اگه یه چیزی پیش اومد یاد حرفم بیفتم.یاد قولم با خدا بیفتم که حتی یه لحظه هم نباید بهش فکر کنم.نباید..
حداقل اگه بخوای زندگی کنی اما اونجور که خودت بخوای ، درسته سختی داره اما آخرش خوبه.حداقل با روزگار می جنگی.اما خودکشی جنگ با خداست.یعنی مخالفت با خدایی که خودش تو رو بوجود آورد و اون عالم تره و بهتر میدونه.حتما انقدر در تو شجاعت و استقامت و چیزای دیگه گذاشته که بتونی با دنیا بجنگی و از پسش بر بیای.وقتی داری ازش فرار میکنی یعنی خدا رو نا امید میکنی از اینکه میگه تو اشرف مخلوقاتی و بهترین کارو با عقلت میتونی انجام بدی و درست تصمیم بگیری.یعنی خودتو از خودت نا امید میکنی.یعنی به خودت می فهمونی تو بی لیاقتی.ارزش آفریده شدن نداشتی
شاید شعار باشه.ولی من اینارو قبول دارم.عقیده ام اینجوریه.منم خیلی وقتا نا امید شدم و از همه چیز این زندگی خسته و درمونده.اما بازم نتونستم خودمو قانع کنم که مرگ ، اونم به دست خود ِ آدم چاره ی کاره
قبول دارم تو دنیا عدالت اصلا برقرار نیست و یکی انقدر غرق تو پوله که نمی دونه باهاشون چیکار کنه.یکی حتی پول نداره شکم بچه شو سیر کنه(خودش به جهنم).یکی شبا رو بالش پر قو میخوابه یکی یه کارتون گیرش بیاد آخر خوش شانسیشه.من نه پولدارم نه فقیر ولی هر دو رو دور و ور خودم دیدم.کسی که همه چی داره خوشی زده زیر دلشو معلوم نیست داره چه غلطی میکنه.یکی هم که انقدر بدبخته که تنها آرزوش مرگشه...
به خدا من تو ناز و نعمت بزرگ نشدم که شعار بدم.همه اینارو قبل از شما به خودم میگم.
من تو این سن فقط همین قدر می فهمم.اگه اشتباهه ببخشین و از دستم ناراحت نشین.شاید بزرگتر که شدم بیشتر بفهمم
من اینارو دارم به خودم میگم.اگه هی میگم "تو" منظورم اصلا به شما نیست.اینجوری راحت تر میتونم حرف بزنم
دوست من ، احساسی که تو داری به نظرم طبیعیه و اگه اینطور نباشه یکم از حالت نرمال خارجه.چون فکر میکنم هر آدمی یه روزی از خودشو زندگیش زده میشه و روز ِبعد دوباره سعی میکنه از نو شروع کنه.من جوابی برای احساساتی که داری ندارم.چون شاید خودمم بعد ها اینجوری بشم.یعنی احتمالا این طور میشه...الانم یکی از همون وقتایی که حوصله هیچ کاری ندارم.حتی فکر کردن.فقط خواستم جوابتو داده باشم
منم خیلی وقتا فکر میکنم برای چی دارم زندگی میکنم؟هدفم چیه؟چرا دنیا اینجوریه؟چرا آدما اینطورن و خیلی سوالای دیگه که هیچکس جوابی بهم نمیده و این باعث میشه از همه چی نا امید بشم ولی بعد مدتی ، با کمک خدا خودمو پیدا میکنم
زندگی همینیه که می بینی.خیلی قشنگ نیست.ولی به هر حال فرصتیه که خدا بهمون داده.بهتره به خوبی ازش استفاده کنیم.با خوب و بدش بسازیم.ایشاا...   ...هر وقت خدا خواست...   میریم پیشش و اگه لایقش باشیم تو اون بهشتی که ازش حرف میزنه کمی نفس بکشیم


کویر جایی برای رهایی از بغض های نشکسته

    نظر

          نوجوانی...دوران بلوغ و کوه احساسات...

این دوره پر از اتفاقات خوب و بده.اما حتی آدم بزرگایی که این دوره رو گذروندن به اونایی که تو این سن و سالن به چشم یه بچه نگاه میکنن.چه دوره مزخرفیه این دوره بلوغ.دغدغه هر کسی تو این سن عشق و عاشق شدن و یافتن نیمه مثلا گمشده و این چیزاست

خوشحالم که تا الان هنوز به هیچ جنس مخالفی نیازمند نشدم که بخوام زندگیمو ، آیندمو تو این سن صرف یه مشت خیالات خام کنم.توهم..رویا..

با ورود به این دوره با خودم عهد بستم که از روی احساس هیچ کاری نکنم.به چیزی عادت نکنم.نذارم به چیزی وابسته بشم.روابط اجتماعیم واقعا خوبه اما احساسم نسبت به هیچ آدمی با منظور نیست و اگه هم بود ، سعی کردم نادیده بگیرمش و از این ویژگیم راضیم.با همه زود گرم می گیرم و دوست میشم.اما حدشو رعایت می کنم.منطقمو بیشتر قبول دارم و در برابر مسائل مختلف اول فکر میکنم و بعد تصمیم می گیرم.

در مورد مسائل عشقی و اینا زیاد با دوستام حرف می زنم اما فقط به قصد خندوندن بقیه و تیکه انداختن و لذت بردن از زندگی.خیلی ها ازم پرسیدن کسی تو زندگیم هست یا نه...خیلی ها گفتن که سکوت و آروم بودنم(مثلا بعد یه مدتی که خیلی خوشحالم..یه دفعه میرم تو فکر)به معنی عاشق بودنه یا نه...شاید یه وقت هایی فکر کنم به کسی نیاز دارم که باهام باشه و دوسم داشته باشه.اما این احساسم همیشگی نیست.چون با منطقم جور در نمیاد.در عین حال که منطقی هستم ، همه میدونن که خیلی هم احساساتی هستم.اما سعی کردم از عقل و قلب در کنار هم استفاده کنم

ولی خب فکر کردن در مورد چیزای اطراف فکر کنم طبیعی باشه و منم از این فکر کردن مستثنا نیستم و به همه چیز حتی همین عشق هم زیاد فکر کردم و میکنم

نمی دونم مربوط به دوران بلوغه یا چیز دیگه.احساس می کنم خانوادم بهم اعتماد ندارن.این باعث میشه که از حرفاشون خیلی زود ناراحت بشم.چند روز پیش بعد از اینکه یکم درس خوندم ، رفتم سراغ کتابایی که تا حالا نخونده بودم.از تو قفسه شازده کوچولو رو در آوردم و خوندم.نمیدونم یه چیزی بابام بهم گفته بود ناراحت شدم.در اتاقو بستم و رفتم رو تختم.یکم اشکم ریخت که زود خودمو جمع کردم.داشتم ادامه شازده کوچولو رو میخوندم.به صفحه های آخرش که رسیدم گریم گرفت دوباره.نمیدونم به خاطر خوندن کتاب بود با حرف بابام.مطمئنم که دلیلش فقط ٍفقط حرف بابام نبود

_______________________________________

بچه ها یه سری چیزای با ارزش تو زندگی دارن که چون براشون عادیه و همیشه اونارو داشتن ، قدرشو نمیدونن.همین موقع ، یه سری آرزو هایی هم دارن اما بهشون نمی رسن.هرچند اطرافیان (آدم بزرگا) خیلی راحت می تونن این آرزو های کوچیک رو برآورده کنن....

اما بعد از مدتی ، اگه اون چیزای با ارزش از زندگی بچه ها جدا بشه و از دستش بدن تازه دیگران (آدم بزرگا) یادشون میفته که یه روزی این بچه ها یه آرزو هایی داشتن

پس برای جبران کمبود این چیزای با ارزش ، سعی میکنن آرزو ها رو براشون برآورده کنن.غافل از اینکه اون موقع بچه ها با از دست دادن اون چیز خیلی خیلی با ارزش نیازی به این آرزو ها و رویا ها ندارن و برآورده شدن اون آرزو ها شاید فقط بتونه برای یه مدت کوتاهی براشون خوشحال کننده و لذت بخش باشه.اما نمیتونه غم از دست دادن اون چیزو برای همیشه از یادشون ببره

کاش آدم بزرگا می فهمیدن که نباید منتظر باشن بچه ها یه چیزی از دست بدن که بخوان برای جبران محبت ، خواسته ای که حتی نمیتونه یه ذره جای اون چیز با ارزشو بگیره ، برآورده کنن

به قول شازده کوچولو : آدم بزرگا واقعا خیلی عجیب و غریب اند

____________________________

بی مخاطب :اگه من اون پولا رو داشتم ، واقعا باهاشون چی کار میکردم؟شاید منم خوشی میزد زیر دلم و همین کارو ادامه میدادم .........................................................................خدایا ممنون که هنوز منو می بینی و هنوز دوسم داری

__________________

تنوع طلبی آدما حالمو بهم میزنه.مخصوصا آدمایی که میگن فقط یکی...اما بعد یه مدت یادشون میره کدوم یکی

 

 دلم کویر میخواد...شب کویر...آسمان کویر

 

پ.ن : ممنون از دوستای عزیز خودم که این چند روز که نبودم نگرانم شدن.از صمیم قلب واقعا دوسٍتون دارم.خیلی خیلی زیاد...

پ.ن : اگه دوباره چند روز نیومدم نت ، نگران نشین.همین جاهام و دوباره برمی گردمم

 


تولد . . .

 

 

 

سلام .

 رها هستم .

امیدوارم حال همتون خوب خوب باشه .

 خیلی سریع اومدم آپ کنم و برم آخه زیاد دسترسی به نت ندارم . اومدم بگم که بالاخره ماه خرداد و روز 9 خرداد رسید . روز تولد من .

 

9 خرداد روزیه که من پا به این جهان گذاشتم . . .

و اینم کیک تولدم !!!

 

 

...................................................................................................................................

 

پ . ن 1 : راستی من همون ماه تیکه م ،  گرچه طبق جو آپ قبلی وروجک قرار نگرفتم  ، می خواستم زودتر از اینا بگم . . .


باز آمد بوی ماه خرداد

    نظر

یووووووووووووهوووووووو

ایول..بالاخره اومد...امروز اولین روز خرداده و اگه از امتحاناش فاکتور بگیریم ، قشنگ ترین و بهترین ماه سال.البته همه ماه ها قشنگن ولی...خرداد یه جیز دیگه ست.چون...(آیما خوبی؟..دی!)

نمی خواستم تو امتحانا آپ کنم.اما نتونستم.الانم فقط اومدم که بگم خرداد اومدهههههه(هیشکی نمی دونست.چشم بسته غیب گفتم) و حرف دیگه ای ندارم.الانم از امتحان اومدم و در حال در کردن خستگی هستم.خدا رو شکر خوب بود.ایشالله بقیه هم خوب باشه

___________________

پ.ن1 : امروز امتحان ریاضی داشتیم ،دیشب یکم استرس داشتم(عجیب بود.من هیچ وقت برای ریاضی استرس ندارم..یعنی تقصیر خودم بود دیگه.. 5 روز وقت داشتیم گذاشتم دو روز آخر.تازه روز آخرم رفتیم مهمونی.دیشب یازده و نیم تموم کردم.اونم کجا؟...خونه عمه م.دریغ از یک صفحه تمرین کردن.دفترو گرفتم دستم از اول تا آخرشو از رو دفتر خوندم.جواباشم ذهنی می گفتم.برای همین یکم استرس گرفتم که نکنه خراب کنم و اینا).شب که خوابیدم ، خواب امتحان فیزیک دیدم.امروز سر جلسه معلم فیزیکو دیدم.گفتم:دیشب خوابت رو دیدم.گفت: چی دیدی؟ گفتم:خواب امتحان فیزیک. گفت چه عالیییییی (می خواستم بگم که عمو پورنگ می بینم.یعنی می دیدم.دی..!) هیچی دیگه.گفت که ایشالله خیره و اینا.حتما فیزیک ترمو 20 میشی. من: بححححله..بحححححله..حتتتمااااا...شک نکنین

پ.ن2 : راستی اینکه میگن ترم 2 ضریب 6 داره یعنی چی؟مثلا اگه 25/0 غلط داشته باشیم میشیم چند؟؟؟بعد اگه مثلا 2نمره غلط میشه چند؟ وایییییی...

پ.ن3 : من قبلا زیاد با تلفن حرف میزدم(لقب: تلفن چی...)تلویزیونم زیاد می دیدم و هرکی نمیدونست چه فیلمی چه ساعتی داره از من می پرسید(تلفن گویا)اسمس هم که بلههه.کلا با وسایل ارتباطی خیلی صمیمی بودم دیگه.(البته درسم بد نبود.گفته باشممم )نمیدونم الان متحول شدم یا چیز دیگه..کلا فیلما که از دستم در رفت.شاید یکی دو تا شو ببینم.تلفن خیلی کم شد..خییییلییییی.فقط اگه سوال درسی داشته باشم..در حدی که مامانم چند روز پیش بهم گفت با دوستات قهری و کلا قطع رابطه کردی؟گفتم چطور؟گفت:آخه دیگه دستت تلفن نمی بینم. گفت:ظاهرا داری بزرگ میشی. خودمم نمیدونم چرا.ولی جدی بزرگ شدن به این چیزاست؟...فقط بهم اس میدیم.اونم خودم تعدادشو کنترل میکنم که مثلا چندتا خوبه که زیاد نشه 

پ.ن4 : دیگه اینجا هم آدم نمیتونه حرف دلشو بزنه.چون تو این فضای مجازی هم کلی دوست پیدا کردی که می شناسنت.حرفتو میخوری مثلا کسی ناراحت نشه.حرفات فقط شعاره.نه اونی که خودتی.خود ٍ واقعی.خودتو عوض میکنی فقط به خاطر دیگران.حرفاتو عوض میکنی.برای کی؟برای اونایی که حتی تا حالا ندیدنت و فقط کامنت تگاری کردی باهاشون.می ترسی بقیه دربارت بد فکر کنن.می ترسی ازت خوششون نیاد.می ترسی...اه..حالم بهم میخوره از این دنیای مجازی.از این وبلاگ.از این که همه چی بر پایه دروغه.هدف دوستیابیه؟باشه..تو راست میگی.اما نه دوستی واقعی.چون وقتی خودت واقعی نیستی..خودت روراست نیستی(حتی با خودت.چه برسه با دیگران) چطور انتظار داری بقیه باهات رو راست باشن؟اسم دروغ - سن دروغ - محل زندگی دروغ - حرفاتم دیگه یه مشت دروغه.باور ها تو فراموش کردی که چی آخه؟خودتو از یاد بردی که چی بشه؟... فقط میخوای خودتو پنهان کنی.میخوای مثلا نا شناخته بمونی.چیو میخوای با اینا ثابت کنی؟ میخوای بگی خیلی زرنگی تونستی بقیه رو فریب بدی مثلا؟به چه قیمتی؟من بدون شناختت صدبار میگم تو از همه زرنگ تری.واقعا چرا وبلاگ اینجوریه؟چرا همه به هم دروغ میگن؟(منظورم به خودم نیست.من سعی کردم با همه صادق باشم و هیچ دروغی بین من و دوستام نباشه.تا الانم هر چی به هر کی گفتم راست بوده.منظورم به عشقمم نبوده که شاید ترکم کرده باشه.عشقم کجا بود آخه؟پس خواهشا الکی حرف در نیارین.این پی نوشت مخاطب خاصی نداره..کسی به خودش نگیره یه وقت) 

پ.ن 5 : فکرشو بکن..دیگه دوستی و دوست داشتن و عاشق شدن اینجا با این همه دروغ چه چیز کشکی بشه...بدم میاد از آدمایی که تظاهر میکنن دوستت دارن.نه در حد عاشق شدن.همین خیلی ساده و معمولیش.کلی اراجیف بهم می بافن اما آخرش...

پوووووووووووووف...برو بابا حوصله ندارم

______________________________

من خیلی زود با همه صمیمی میشم.یعنی روابط اجتماعیم خوبه.اما خب اینطور نیست که همه رو جزو دوستای صمیمیم بدونم.هرکی پیش من یه ارزشی داره و اولویتش مشخصه.تو این دنیای مجازی هم تعداد دوستای صمیمیم خیلی زیاد نیست.گرچه کمن اما همیشگی هستن و هر روز بهشون سر میزنم و به داشتنشون افتخار میکنم.من در مورد خودم بهتون راست گفتم و سعی کردم راستگو باشم.ولی اینو نمیدونم که شما چطور رفتار میکنین.من بهتون اعتماد کردم.امیدوارم پشیمون نشم.این پ.ن 4 ربطی به خودم نداره...

_______________

سوتی نوشت: اه اعصابم خورد شد.نیم ساعته دارم دنبال عینکم میگردم.پیداش نکردم.رفتم تو اتاق مامان اینا رو ببینم.چشمم افتاد به آینه.دیدم رو چشممه

3/3/90 نوشت: * روز مادر مبارک *

4/3/90 نوشت: تولد دبیـــــــر مبارک