سفارش تبلیغ
صبا ویژن

GoOokeloOM

صفحه خانگی پارسی یار درباره

منم :دی

من از مسافرت برگشتم...هیچ آپی هم جهت شرحش نمیذارم...خصوصیه :دی

اما صرف نظر از یه سری اتفاقات مزخرف وسطش، واقعا خوش گذشت.جاتون خالی

____________________

قائمشهر-تهران-کیش :دی


بخشی از کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر

    نظر

 

از نامـــه های بابا لنـــــگ دراز به جودی آبــــوت

__________________________________________

 

 جودی ! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و

زندگی را یک مسابقه دو می دانند و

می خواهند هر چه زودتر به هدفی که در افق دوردست است،دست یابند و

متوجه نمی شوند که آنقدر خسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و

اگر هم برسند،ناگهان خود را در پایان خط می بینند

در حالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود

در حالیکه از اطراف خود غافل بوده است

آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و

فقط او می ماند و یک خستی بی لذت و

فرصت و زمانی که از دست رفته و به دست نخواهد آمد

جودی عزیزم ! درست است،ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم

آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم

هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد

علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود

پس هر کسی را بیشتر دوست داریم و

می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد

باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم

 

دوســتدار تو :بابا لنگ دراز

 

 

 

 


دلم تنگه...

توضیحات:

من نمی خوام سیاسی حرف بزنم فقط دلم تنگ شده واسه اون موقع که:

دوییدم و رفتم تو کوچه

قرار بود با هم یه دس فوتبال بزنیم...

هی!

یادش بخیر...باهم بازی میکردیم...من آستین کوتاه و شلوار پوشیده بودم ،تو هم!

کم کم بزرگتر شدیم و قرار شد بریم مدرسه...

 من مانتو شلوار گشاد و مقنعه ى فرم تعیین شده تنم بود اما تو هرلباسی که دلت می خواست می پوشیدی!

با هم نمی رفتیم مدرسه...من صبح ها و تو بعدازظهرا...

بزرگتر شدیم....من به سن تکلیف رسیدم و میگفتن باید حواسم به یه سری چیزا باشه اما تو هنوز باید بازی میکردی

بزرگتر شدیم....تو هم به سن تکلیف رسیدی و حالا دیگه نه من تو رو هم بازی میدیدم نه تو منو... "شاید یکم تقصیر منم باشه ...."

حالا نمیتونستی مستقیم تو چشام نگا کنی و بگی بیا بریم فوتبال بازی کنیم.... چرا؟!!

حالا حتی اگه کنار هم تو خیابون راه هم بریم بهمون شک میکنن و بد نگامون میکنن چه برسه به اینکه با هم بازی کنیم... چرا؟!

انقده دلم می خواد بیای بغلم بشینی و تو چشام نگا کنی و بگی :

نگران هیچ چی نباش!

 

 

****************************************************************

پ.ن:

کور باش بانو ...

نگاه که می کنی ...  می گویند نخ داد!

 

عبوس باش بانو ...

لبخند که میزنی ... می گویند: پا داد!

 

لال باش بانو ...

حرف که می زنی ... می گویند: جلوه فروخت!

 

 

من هم میروم یک خاکی بر سرِ هیزیِ خودم کنم!

... شاید دست از سرمان بردارند ...