با کمي تاخير (مثل هميشه!) سلام!ميخواستم بپرسم خوبي!؟ ديدم نيستي!يا نبودي حداقل!چه اصراريه تنها بودن غمناک و غم انگيز باشه؟چه اصراريه ترکيدن مخ، دردناک باشه؟و اصلا چه اصراريه با امام رضا از تو خود مشهد ارتباط برقرار کرد؟به نظر من که تنهايي يکي از بزرگترين نعمت هاي خدائه!تنهايي پر از انرژيه، پر از پتانسيله!فقط ملت چون نميدونن باهاش چيکار کنن اوردوز (اور دوس) ميکنن ميپوکن! يا يه گوشه زانوي غم بغل ميگيرن که حقشونه! (حتي خودم و خودت!)باور کن! هرکي ... (ادامه جمله نمياد!)هرکي به هرکي ديگه! کلا گير نده:دي!
ميشه بپرسم چرا انفجار مخت بايد دردناک باشه؟البته تو سن تو بودم، منم همينطوري بودما! (حالا انگار بابا بزرگ شدم!) هميشه همينطوري بمون! زمان، خودش همه چيز رو درست ميکنه!(منطقت رو قبول دارم شديــــــــدا!)فقط ميدوني!؟يه جورايي حس ميشه خيلي خودت و احساساتت و کلا شخصيتت رو ميبري زير ذره بين. خوبه ها! اتفاقا عالي هم هست... اما هميشه...؟؟؟(ميدونم که هميشگي نيست)اما بعضي وقتا بايد چشماتو ببندي و به صداي باد گوش کني(منظور رو رسوندم!؟) (باد اصولا جريان هواييست که لمس شدني (هست!؟) و ديدني نيست! رنگ و پدر مادر و کس و کار هم نداره! -حالا هي اونم ببر زير ذره بين!-)اگه لحنش تند شد ببخشيد! ناخواسته بود!(دوباره لحن آروم ميشه!) (فيلم نامه اي شدا!)بابت حرفايي که تو جواب فرناز زدي ممنون! هه هه! ميگم بيا نويسنده شو! هي ميگي نه!:دي!حرفات خوب بودن! کلي خوشم اومد! با 95 درصدشونم موافقم! اون 5 درصدم دليل خاصي نداره! خواستم پشتيباني 100% نکنم تو ذهنم با خودم کلنجار برم که چرا 100 درصدشو بي چون و چرا قبول کردي!هوم!ولي از نوع زندگي و تفکراتت خوشم ميادبجز اون حسه که هي به خودت تلقين ميکني يه چيزيت ميشه! هيچيتم نباشه، آخر سر يه چيزيت ميشه..!رها کن اين عشق هاي صورتي!که نميدانم چه ربطي به اين جا داشت!برو از خود مولانا بپرس!! (کلاسشم گذاشتم!! :دي!)
مراقب خودت باش!ممنووووووووون بابت کامنتاتفحححححححلا باي باي دوستم!
كي اپ كردي خبر ندادي؟؟؟؟
ملووودي رو بجات بزنم؟؟؟
مهرنوش جون اينكه كه ميگي كسي خبري ازت نميگيره و ايناااا واقعا يكم اشتباهه يكم دقت كني ميبيني چقدر دوست كنارت داري كه همه و همه دوستت دارند!نه صرفا بخاطر اپ هات بخاطر خودت بخاطر ضميري كه واسه خودت داري..!!!
اينطور حس ميشه كه يكم دلت گرفته مثل من و خيلي هاي ديگه!
ولي مهم اينه چطوري بتوني خودتو از اين حصاري كه گاهي اطراف ما كشيده ميشه خودتو ازاد كني..گاهي اونقدر اين حصار اطرافمونو ميگيره كه بودنش رو به نبودش ترجيح ميديم و نميخوايم از اين حصار ازاد كنيم خودمون رو يا نه اصلا متوجه اين حصار نيستيم!اينكه چقدر محدودمون كرده!محدود به اينكه نتونيم فكر و ذهنمون رو اونقدر پرواز بديم به شوق بياريم كه چيزاي ناديدي رو هم ببينيم و ...!!بينيم و حساسات متفاوتي نسبت به الانمون كه اين حصار احاطمون كرده داشته باشيم...
حرفام صرفا همشون درست نيستند اما خوب دوست داشتم احساسمو بگم...اگه دوستش نداشتي با 1 بار خوندن ميتوني پاك كني اصلا ناراحت نميشم خوب هركسي تعريفش از خودش جداست!
اصلا بيا وبمون ببين من و عليرضاااا خل شديم چه سوژه اي نصفه شبي پيدا كرديم داشتيم ميخنديديم!!(شوووخي!)
همممممم قوووووبونت!اين شكلكا ه واسم باز نميشه كه شكلك بزارم...هي
سلام...
نميدوني چي شده كه!!!
بوووودوووو اپ فووووري كرديم!!!!!بووودمو فقط